باور بفرماييد که داستان اين تئاتر کاملا واقعی است
پرده اول :
ساعت 6 عصر . اتاق نشيمن شيک و مجلل خانه دکتر مهران صبری و همسرش رکسانا خانم ! محله دروس - تهران- هوای خنک پاييزی .. ميوه و شيرينی روی ميز و هر دو روی مبلی بزرگ و راحتی لم دادن و دارن چای مینوشند . صدای موزيک ملايمی از گوشه اتاق مياد.نور کمرنگ اتاق هم با چند تا شمع در هر گوشه جلوه بهتری گرفته .
رکسانا : چی شد ؟ فکر هاتو کردی ؟
مهران : نه ! بابا صبر کن اول بچه بدنيا بياد بعد اينقدر حرص و جوش بخور !
رکسانا : همه اش 3 روز وقت داريم مهران چقدر تو بی تفاوت شدی ها ! اولا به همه چيز بيشتر علاقه نشون می دادی !
مهران : آره عزيزم اولا کمتر دروغ شنيده بودم ...یعنی ساده تر بودم ...يعنی چه می دونم دوست داشتم همه چيز رو باور کنم !
رکسانا : من نمی دونم همون که گفتم اگه دختر بود اسمش می شه " اهورا " اگر هم پسر بود که خوب معلومه " هخامنش " و بعدش هم صداش می کنيم " هخا " ! آينده روشن هم براش پيش بينی ميشه ! "
مهران : بابا مگه بچه بيچاره خودش گفته می خواد " رهبر و پيغمبر" و از اين چيزها بشه ؟ شايد اصلا بخواد نقاش بشه ! بره توی کوهها و صحرا ها و از مناظر نقاشی بکشه و بفروشه توی همون دهات هم گمنام زندگی کنه !
رکسانا :غلط کرده 9 ماه جون کندم ! مگه دستش خودشه ! پس اين وسط من چيکاره ام !
مهران : عزيزم آدم که بر طبق سليقه ماهواره و مّد و از اين چيزها اسم روی بچه اش نمی گذاره !
رکسانا : وا ! چه حرفها !! مگه دائی جون سرهنگ خودم اسمش پسرش که اول انقلاب بدنيا اومد رو " روح الله "نگذاشت ! همه ميگن همون از اعدام قطعی نجاتش داد !
مهران : همون که از 12 سالگی از خجالتش اسم خودش رو به " آرش " تغيير داد ؟
رکسانا : خب حالا ! بچه ها همه اينجوری ميشن ديگه ! صد بار تا حالا نجاتش داده ! هر وقت دائی جو ن سرهنگم گير می افته زودی دست آرش آخ ببخشيد روح الله رو می گيره ميبره دم کميته و بلند بلند صداش ميکنه تا همه بشنون ! زودم ميگه از همون موقع که عکس امام رو تو ی ماه ديدم مهرش به دلم افتاد ! نذر کردم خدا بهم پسر بده ! وگرنه من که ارتشی و نظامی بودم و ... همچين همه چيز زودی درست ميشه !
مهران : حالا کی گفته که اسامی "هخا " و اهورا " هم قراره اينطوری معروف بشن !
رکسانا : برو بابا... همه دنيا میدونن که " دکتر هخا " در راهه و تو هنوز نمی خواهی قبول کنی !
حيف که 3 روز ديگه نميتونم برم توی ميدون آزادی آخ ببخشيد شهياد و ازش استقبال کنم ! اين بيمارستان هم که ماهواره نداره که بتونم همه چی رو ببينم ! اين بچه ميدونه قراره معروف و مهم بشه همون روز ميخواد به دنيا بياد !
رکسانا : مهران ؟
مهران : بله عزيزم
رکسانا : جون من اگه يک چيزی ازت بخوام ، نه نمی گی ؟
مهران : تا چی باشه
رکسانا : اه ، تو هم که همه اش مثل سياستمدارهای حرفه ای شرط و شروط ميگذاری !
مهران : خب بگو ، قول میدم انجانم بدم
رکسانا : قول ميدی
مهران : قول ميدم
رکسانا : ببين اتقاقه ديگه اگر يک فقط 3 روز ديگه سر زايمان، چه می دونم منکه جون درست و حسابی ندام و از ترس يک آمپول غش میکنم ! " زبونم لال مْردم ! تر و خدا اسمش رو اگه دختر بود بگذار " اهورا " اگر هم پسر بود که خوب معلومه " هخامنش" و يا " هخا "
مهران :اوم... باشه قول می دم ... میدونی منهم بد نمی آد که بچه مون يک چيزی بشه ! خودمون که با اين اسمهای طاغوتی نتونستيم توی اين مملکت هيچی بشيم ! حالا هم که دوره داره عوض ميشه بذار اقلا اين طفلک به جائی برسه ! اصلا نون رو بايد به نرخ روز خورد . ..همين دائی سرهنگ تا حالا چند بار با زنهای مختلف توی خيابون گرفتنش ! تا حالا چند بار با مواد مخدرو مشروب و... گرفتنش ! هميشه همون روح الله و اثبات " مکتبی " بودن نجاتش داده !
رکسانا : وای ، خدا جون ! شوهرم چقدر روشنفکره و... من نمی دونستم !.... مرسی "خدا " جون !... فقط قول بده 3روز ديگه هخا رو بفرستی که ما رونجات بده ...خسته شديم ... آخه کم کم دارم پا به سن ميگذاريم و همش آخوند ..همش کثافت ...چی ميشه از شر اين لچک و روسری هم راحت بشم !و ....
مهران ؟ مهران ؟ کجائی ؟
مهران : آه ببخشيد خوابم برده بود ! خواب ديدم توی ميدون آزادی سابق ( شهياد خودمون ديگه ) بودم ...يک عالمه گل توی هوا بود و همه می خنديدن ... دختر ها می رقصيدن و موهاشون رو هوا میکردن ... يک آقائی توی بلند گو ميگفت : دست بزنين...بلند تر .." دکتر هخا " شرفياب شدن !
رکسانا : مهران جون 25 سال صبر کرديم اين 3 روز هم طاقت بيار عزيزم .
مهران : ولی خيلی واقعی بود ..يعنی عالی ميشه اگه بشه ..همه چيز تموم ميشه ...اصلا قدم اين بچه اس که اينقدر خوش قدم هست ... خلاصه جد مادری من سيد بوده ديگه ..بی اثر که نيست اين چيزها ... کی گفته سيد بودن خرافاته ... کاش 10 سال پيش بچه دار می شديم ، اگر قرار بود اينقدر خوش قدم باشه ...
رکسانا : وای ..دلم ..درد شروع شده ..بدو مهران کاری بکن !
مهران : رکسانا ! عزيزم ! 3 روز ، فقط 3 روز ديگه طاقت بيار..تولدش همزمان با ورود " هخا "ميشه ..هرسال توی مدرسه جايزه ميگيره...
رکسانا : آخ ...مهران ... حالم بده ..درد هر لحظه زيادتر ميشه
ادامه دارد ...