Thursday, September 16, 2004

Lost & still wondering around

من دوباره زمان و مکان رو گم کرده ام ! " باد " از من جلو ميزنه ... نور" خورشيد" زيادتر شده ... " ماه" بهم نگاه نميکنه ..." بارون " ديگه خيسم نمی کنه ... ذرات گرد و غبار " هوا " به روی لباسهام نمی چسبند ... صدای بال " پرنده " ها رو نميشنوم ... تصاوير جلوی چشمام همگی انگار توی يک " هاله ای " از " شک و ترديد " هستند و بعضی هاشون هم که کلا " محو " شدن ... تمام " پوست تنم " از درون به خارش افتاده ....
نميشه اينطوری زندگی کرد ..يا بايد " برم " و يا بايد برای " هميشه " از اين " کابوس ها " خلاص بشم ... يک " نور " سياه همه اش داره بهم نزديک ميشه ...نزديک طوری که جلوی همه چيز روميگيره ...