Monday, September 29, 2003

آيا روزی خواهد رسيد
که من دوباره " سبز " شدن جوانه ها را نظاره کنم ؟
و شادی را
در رگ برگهای کوچک يک اقاقيا ببينم ؟
و رقص يک پروانه را بروی گل وحشی رنگارنگ جشن بگيرم؟
و بوسه يک زنبور عسل را بر گونه گل شب بو دزدانه بنگرم ؟
آيا
آيا روزی خواهد رسيد
که من دوباره " سبز " شوم ؟
سبز ، سبز ، سبز ...

Sunday, September 28, 2003



ای جنبش آزادگی ، همبستگی ، همبستگی
ای رهروان زندگی ، همبستگی ، همبستگی

Friday, September 26, 2003


قرار ما امروز در اينجا هنوز به اراده انسانها معتقدم ...دنيائی بهتر و انسانی تر امکان پذيره...دنيائی سرشار از صلح ، آزادی و احترام به انسانيت به من " چشمک " ميزنه !

. تلفن موبايلم زنگ ميزنه،گوشی رو از ته جيبم در ميارم
ميگه : سلام ، خوبی ؟
صدای ترافيک توی خيابون نميگذاره درست بشنوم . به کوچه خلوتی وارد ميشم.
ميگه : سلام منم !
ميگم : { با تعجب} توئی ؟ چيکارم داری ؟
ميگه : دلم برات تنگ شده !
ميگم : مگه تو هم " دل " داری ؟

موبايلم رو خاموش ميکنم و به راهم ادامه ميدم... اما يک مشت خاطرات کمرنگ هنوز توی ذهنم بالا و پائين ميرن ...

Thursday, September 25, 2003


آلبوم جديد Sting بنامSacred Love بسيار قشنگ هست .سبکش مثل بقيه موزيکهای قبليش هست ولی چند تا کار بسيار ارزنده توی اين آلبوم هست .


آلبوم جديد گروه Starsailor بنامSilence is Easy بسيار قشنگ هست . آلبوم قبلی همLove is here بود و آهنگ Poor Misguided Fool غوغائی در من بپا ميکنه ...پارسال روزی چندين بار اونو گوش ميکردم و حالا اين آلبوم داره کم کم جايگزين ميشه !

Wednesday, September 24, 2003


شب کی ميرود
سحر کی ميرسد
نسيم کی مي وزد
و اين سالهای " تلخ " جدائی کی به پايان ميرسند ؟
دلتنگم ،
بغض فرو خورده ای امشب، عجيب سر ناسازگاری دارد !
خاطره ای " آتش " به جانم زده !
ايکاش غروب اينهمه دلگير نبود !


.PS
اون غروبی که اين عکس رو گرفتم سکوت ساحل زيبای شهر Agadir در کشور مراکش تمام آرامش دنيا رو يکجا جمع کرده بود


Tuesday, September 23, 2003




چند ماه پيش که همگام با بيش از 2 ميليون نفر در خيابانهای لندن تظاهرات کردم ، ميدونستم و معتقد بودم که " دولت غير دموکراتيک امريکا " نمی تونه و نميخواهد که برای " آزاد سازی " مردم عراق به کشور عراق لشکر کشی و حمله کنه ...امروزه بر همگان ، حتی بسياری از طرفداران سابق اين " جنگ نفتی " ثابت شده که اهداف دول امپرياليستی چيزی جز سلطه بر منطقه نفت خيز و کنترل بيشتر بر " عراق " نبوده ...در روز 27 سپتامبر تظاهراتی در لندن برپا ميشه که بازم احساس ميکنم وظيفه دارم برم و برای " آزاد سازی " مردم بيگناه عراق از دست جهانخوارانی که از " بوی نفت " هنوز " مست " هستند حداقل صدائی باشم ...

Monday, September 22, 2003

ديروز ظهر برگشتم و به موقع خودم رو به قرار وبلاگ نويسهای انگليس رسوندم ، جزئيات رو اينجا بخونيد

ديگه اين قوزک " پا " ياری رفتن نداره !

Saturday, September 20, 2003

أپراي عالي Verdi ٫ هواي گرم و آفتابي ٫ مردمان خوش پوش ٫ دختران و پسران جوان و پر انرژي ٫ پيتزا ها و پستاهاي خوشمزه و ... هزاران دليل ديگه براي تمديد تعطيلات ....امون از کار و مشغوليات زندگي که بايد فرداپس از چندين شب بيخوابي و خوش گذروني به لندن برگردم ! حيف که راست ميگفت : آره ..عمر سفر کوتاهه !حسابي کمبود خواب دارم و کمي خسته ولي ٬ روحم ٬ شاده و سرحال ... ميگم اين شراب هاي قرمز ٬ کيانتي ايتاليا ٬ هنوزم منو مث قديما مست و شنگول ميکنه؟ ازش ميپرسم ٬٬ اين شراب مگر چند ساله بود ٬٬ ؟ دختره زبون فارسي نفهم ايتاليائي بهم لبخند ميزنه و به انگليسي با لهجه سکسي
ايتاليائي ميگه هميشه اينقدر ٬ شراب ٬ ميخوري ؟
I like the way you drink WINE ! Obviously enjoying every sip of it … down to the last drop!

جوابش رو توي سفرهاي بعدي ميدم ! فعلا دارم شراب ميخورم ... دختر چقدر سئوال ميکني ! پس پيتزاي ما کي آماده ميشه ؟ دير شد !

Thursday, September 18, 2003

دوباره موزيک خونم کم شده !!
چند وقته هوس يک " Opera " درست و حسابی کردم ! چند روزی ميرم " ميلان " به عشق ديدن چند اُپرای ارزنده در “ La Scala “ و صد البته طبق معمول laptop يکی از بهتر ين همسفرهام خواهد بود !

Wednesday, September 17, 2003

ديدی
ديدی عاقبت،
"ديوار " جدائی هرروز قطور تر شد !
ديدی
ديدی عبور،
از اين " ديوار " برای " ما " محال شد
" تو " ميخواهی که از " ديوار " بالا روی

من،
ميبينم
ميخندم
ميگريم
و
ميگويم
نه ، نه ، نه
نميتوانی و نبايد

من،
در بيداری
"ديوار " را بلندتر ميسازم
و
در خواب خراب ميکنم همه " ديوار ها" را
و
صبح ها
در بيداری
همش " ديوار " ميسازم
و شبها
در خواب
همش خراب ميکنم " ديوار ها" را

تکرار سختی است اينگونه زنده ماندن
سخت و سرد
چاره ای اما نيست !!!
هست ؟

Monday, September 15, 2003

سکوت سرشار از ناگفته هاست
" شاملو "

" Crimson Gold "

امشب فيلم " طلای سرخ " کاری از جعفر پناهی رو در اينجا ديدم . بازی خوب ، سناريو عالی و... ميتونم بفهمم که چرا نمايش فيلم " طلای سرخ " در ايران ممنوع اعلام شده . بهرحال وقتی کارگردانی بيشتر مشکلاتی رو که " ملا ها " طی اين چند سال برای ملت ايران به ارمغان آورده اند رو در فيلمی کوتاه اينقدر قشنگ نمايش ميده معلومه اجازه نمايش نمی گيره !

Sunday, September 14, 2003


در مراسم ديشب " مينا اسدی " شاعره مبارز ايرانی بياد اعداميها می خواند :

" روياهائی در بيداری"

اگر می ماندند
شکوفه باران می شدن
درختان بادامی
که از تيغ گذشتند
اگر می ماندند
دهان کودکان
پر از شهد بادامهای رسيده می شد،
و حتا
بادامهای تلخ
اگر می ماندند!

Saturday, September 13, 2003

زندانی ای اوج فرياد .................... زندانی ای هر دم در ياد


چند دريا بايد گريست برای بی گناهان جانباخته ؟ اينان که برای " رهائی " و زندگی بهتر برای " ما " بپا خواسته بودند ؟ امشب بياد و برای ادای احترام به مراسمی که بمناسبت پانزدهمين سالگرد قتل عام زندانيان سياسی پربا شده ، خواهم رفت ... لينکهائی از خاطرات زندانهای جمهوری اسلامی
قرار

نيست پايانی شکنجه را

تابوتها

تختها

شب يلدا

بر آسمان خاوران

بچه ها شما می دانيد


در وبلاگ خسرو می خوانيم :

در حکومت جمهوری اسلامی ايران هنگامی که می خواستند دختران مبارز باکره را اعدام نمايند برای اينکه يک راست از بهشت موعود سر در نياورند !!! ابتدا به آنها تجاوز می کردند و صبح روز بعد حکم اعدام اجرا ميشد ! در يکی از همين ماموريتها پاسداری که موظف به ثواب بردن و تجاوز به دختری کم سن و باکره ميشود عاشق او شده و از انجام چنين عمل فجيع و قبيحی خوداری می کند . شاملو تحت تاثير همين واقعه شعر زيبای زير را سروده .

سلاخی
زار می گريست
به قناری کوچکی
دلباخته بود

Thursday, September 11, 2003

بياد جانباختگان 11 سپتامبر 2001

چند سالی هست که در کمپانی بزرگ امريکائی مشغول به کار هستم ! در اوائل سال 2001 تصميم گرفتم برای مدتی نقل مکان کنم و برم " نيو يورک " . برای مراحل اداری انتقال اقدام کردم و همه چيز خيلی سريعتر از انتظارم پيش رفت ! در ماه می 2001 رفتم " نيو يورک " مصاحبه و مراحل اداری انجام شد . تيم مهندسی طراحان شبکه های کامپيوتری { فکر کنم فارسی اش اين باشه ! } در طبقه 86 مرکز تجارت جهانی نيو يورک مستقر بودند و از اونجائی که من کمی پررو تشريف دارم ! گفتم که ميز من حتما بايد در گوشه ضلع جنوبی و مشرف به " مجسمه آزادی " باشه . از وقتی يادم مياد اين مجسمه برام سمبل آزادی های سرکوب شده بود. و در تمام مسافرتهام به " نيو يورک " هميشه سلامی و ديداری با " Statue of Liberty " داشتم و البته هنوزم دارم !
اون ميز هم متعلق به همکار و دوستم " Lartiza " بود . " لارتيسا " ماهای آخر با رداری رو می گذروند و راضی کردنش خيلی سخت نبود مخصوصا که تصميم داشت پس از زايمان 1 سال مر خصی بگيره و از طرفی ما قبلا حدود 2 سال باهم در لندن توی يک قسمت کار کرده بوديم و دوستان خوبی بوديم. قرار شد از اول سپتامبر شروع کنم و از اول نوامبر هم که " لارتيسا " برای مر خصی ميرفت و ميتونستم برای هميشه به ميز اون اسباب کشی کنم !!! پس از بازگشت به لندن ، چند روز بعدش برای پروژه ای راهی شهر زيبای " ميلان " { ايتاليا } شدم . قرار بود يک هفته تا 10 روز کار تمام بشه که بخاطر پاره ای مسائل تکنيکی و تنبلی چند موجود ايتاليائی !! عملا کمی بيشتر از 3 هفته وقت گذاشتم ! خلاصه هر جوری حساب کردم ديدم وقت کم ميارم و تقاضا کردم که از ماه ژانويه 2 200 در " نيويورک " شروع کنم هر چند خيلی موافق نبودن ولی احساس ميکردم که فرصت بيشتری برای " حداحافظی " حتی موقت با " لندن " نياز دارم . 3 سپتامبر روز تولد " لارتيسا " بود که زنگی بهش زدم کلی هم دلم رو سوزوند که شام دارن اکيپی ميرن "Manhattan " رستوران "Justice " و ...کمی هم سر بسرم گذاشت که پير شدی و محافظه کار ، تاخير داری و ترسيدی بيائی " نيويورک " شهر جوون ها و ...
5 سپتامبر بهم زنگ زد برای تشکر از کادو ، کارت تبريک خنده دار و Rude . ضمننا گفت که با " Paul " قرار ازدواج گذاشتن برای 10 جون 2002 و خواست که منهم حتما اون روز رو خالی بگذارم که هيچ بهونه ای قابل قبول نيست.

...
افسوس که حمله ترويستی 11 سپتامبر 2001 به تمام روياهای يک زن خوش قلب پايان داد .دختری که سعی کرد سايه " شوم" مذهب رو از زندگيش برونه و برای " فرزندش " دنيای بهتری بسازه.
...

" لارتيسا " امريکائی نبود " لارتيسا " مذهبی هم نبود ولی انگار دست کثيف " مذهب " سرنوشتی سياه براش رقم زده بود . دختر نوجوان در سن 14 سالگی، در يوگسلاوی سابق شاهد کشتار پدر و مادرش توسط مسلمونهای بنياد گرا در حياط خونه پدر بزرگش بود و چند ماه بعد همراه خاله اش به " غربت " ناخواسته لندن پناه آورده بود . اين واقعيت تلخ در راز اون " چشمهای غمگينش " هميشه " موج " ميزد . اون تنها فرزند پدری مبارز ،نويسنده روشنفکر و سوسياليست بود و برای ساختن دنيای بهتر از هيچ کوششی دريغ نمی کرد . سالهای " غربت و تبعيد "ناخواسته رو با درس و تلاش سپری کرد و در يکی از دانشگاه لندن رشته " سيستمهای امنيتی شبکه های کامپيوتری " دکترا گرفت . چند سال آخر دانشگاه با " پُل " که نيوزيلندی بود آشنا شد و 6 سال در لندن باهم زندگی ميکردند پس از مهاجرت به امريکا بچه دار شدند و امروزه " پُل " غمگين که تحمل سنگينی بار از دست دادن " شريک زندگی و فرزند هرگز زاده نشده اش " شونه هاش رو براستی " خم " کرده ! برای فرار از " خاطرات لندن و نيو يورک " به زادگاهش برگشته و با داشتن مدرک " دکترای کامپيوتر " مشغول تدريس " غواصی و موج سواری به توريستهاست !

عکسهائی از اين فاجعه براستی حاميان اين " اديان الهی " چه توجيحی برای اين جنايات دارند ؟

Wednesday, September 10, 2003



آن کلاغی که پريد
از فراز سر ما
وفرو رفت در انديشه آشفته ابری ولگرد
و صدايش همچون نيزه کوتاهی، پنهای افق را پيمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر...


بازم دارم خودم رو در
شعرهای زيبای " فروغ فرخزاد " گم ميکنم و حتما دوباره پيداميکنم.
حتما روی عکس فروغ کليک کنيد

Tuesday, September 09, 2003

خطوط و چين و چروک برروی صورتهامان " نشانی " از گذر عمر است . گذر " عمر " بروی " مغز ها " چگونه مقياس می شود ؟

رفتم " تو " خواب بودی
گذر کردم " تو " کور بودی
بيدار شدی و "من " نيستم
بينا شدی و " دير " است

خيلی دير
باورکن !

بخواب تا شايد آرام شوی

شايد تنها چاره اين باشد !
بخواب

Saturday, September 06, 2003

پائيز آمد د ر ميان درختان لانه کرده کبوتر ، از تراوش باران می گريزد
خورشيد از غم با تمام غرورش پشت ابر سياهی ، عاشقانه به گريه می نشيند...




يادش بخير اون سالهای اول انقلاب که ايران بودم اين ترانه سرود رو در " کوه " می خونديم ... چقدر دلم برای اون کوهای تهران تنگ شده ! دربند ، درکه ، قله توچال ، دماوند ، غار زرد ، سنگ هفت دربند توی راه قله توچال ، سنگ نورديهامون ، سنگ آلبرت ، سنگ گاندی ، سنگ شروين و... اصلا اگر روزی برگردم بيشتر بخاطر همون کوها و خاطره هائی است که اون جا موندند .. خودم يک روزی با شادی رها شو ن کردم ولی " امروز " براشون دلتنگم ! خاطرات کوههای اونروزها با دوستانی که بيشترشون يا در ايران نيستند يا " قهرمانانه " در راه " آرمانهاشون " اعدام شدند و " به " مرگ " خنديدند و رفتند ...خاطره ها " گاهی " سنگين ميشن !
.. و اين هم بگذرد ...


اين فصل قشنگ کم کم داره از راه ميرسه . امروز به پارکی بنام Kew Gardens درجنوب غربی لندن رفته بودم حيفم اومد شما ها رو هم شريک اين همه زيبائيهای طبيت نکنم




Friday, September 05, 2003

گاهی
به صدای" سکوت" ميان" فاصله ها " می انديشم
و
پنجره هائی که ديگر" باز" نخواهند شد
و
نگاهی که " هرگز " به " تو " خيره نخواهد شد

گاهی
زندگی " تلخ " می شود
به مانند " تلخ ترين بادام " روی زمين
امروز،
اما
بسيار " شيرين " است اين " زندگی "
اين واژه گنگ ونامفهوم گمشده در " قلبها "
"شيرين " است امروز
مثل خمره لبريز از " عسل "

گاهی
همين " شيرينی " مرا می آزارد
می فهمی ؟

Wednesday, September 03, 2003

" Highlander Gathering Cowal "


بازهم اومدم به شهر دوست داشتنی " گلاسکو " چند سال پيش که فرصت بيشتری داشتم بيشتر به اسکاتلند ميرفتم . پنجشنبه طبق قرار قبلی با دوستانم به شهر گلاسکو رفتم . ساعت 8 همگی در حوالی " George Square " توی باری نشسته بوديم و از هر دری سخنی بود . مثل هميشه برای خودم شراب سفيد سفارش دادم و بقيه هم آبجو و ...اسکاتلندی ها به مشروب خواری معروفند .نمی دونم کی متوجه شدم که دارم آبجو ميخورم ! از قديم گفته اند " خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو " !!! چقدر هم که من به اينگونه حرفها اهميت ميدم ! ساعت 3 صبح برگشتيم هتل و منکه هيچ وقت خواب درستی ندارم ساعت 6:30 بيدار شدم ! اين ساعت درونی من هيچ وقت روز تعطيل و روز کاری حاليش نيست ! رفتم استخر هتل که از نظر سايز هيچ فرقی با وان حموم نداشت . توی رستوران هتل صبحونه خوردم و رفتم بيرون برای قدم زدن و خريد روزنامه . سر اولين چهاراه مينی بوسی دختر 9 ساله رو زير گرفت ، جنازه در چند قدمی جلوی پام پرت شد ! دخترک بيچاره جابجا مرد ! هميشه مرگ چهره زشتی داره ...ساليان هست که مشکل خاصی با " مردن " و " مرگ و مير " ندارم ولی آنچنان افسرده شدم که سريع برگشتم هتل و مستقيم رفتم سراغ بار ! احتياج شديدی داشتم که با يکی حرف بزنم که خوشبختانه يکی از کارکنان هتل هم حال منو داشت !ولی اينقدر مزخرف در مورد مسيح و روح پسر خدا و.. گفت که حالم بدتر شد ! زنگ زدم به اتاق " Kevin " و با کلی فحش از خواب بيدارش کردم. نصف بطری ويسکی تموم شد و احساس بهتری دارم...
بقيه برو بچه ها هم يکی يکی ازشهرهای " Manchester " و " Liverpool " پيدا شون شد و همگی رفتيم به جزيره " Cowal " برای تماشای مراسم.
شب هم به يک بار " Karaoke " در مرکز شهر و ميدان " George Square" رفتيم و هنزمندان گروه تا تونستند خوندند و هنر نمائی کردند ! من بدجنس هم که دوربين بدست مشغول بودم !
شنبه هم دوستمانم با گروه موزيک خودشان بنام " Greater Manchester County " ازشهر منچستر در مسابقه شرکت کردند و آخرش هم تمام گروهها در شهر " Cowal " بصورت مارچ آهنگ زدند
و مردم هم کنار خيابون تشويق می کردند .
" Craig " دوست 17 ساله و با استعدادم ، جوانترين فرد گروه هست و تا حالا در چندين مسابقه مقام اول رو برده . از کجا معلوم شايد منهم بزودی سر از اينجا در آوردم ! ا لبته بعنوان هنر جو !
... هوا هم در تمام مدت " آفتابی " و نيمچه گرم بود که برای اين فصل غير عادی بود ، خلاصه بغير از مرگ اون دخترک که جلوی ماشين دويد بقيه ايام به خوشی گذشت . دوباره با کشتی به شهر " گلاسگو "برگشتيم و ...
توی اين مدت حدود 30 پاينت آبجو و 2 شيشه ويسکی اسکاتلندی نوش جان کردم ! اونهمه آبجو برای من که شايد در سال يکبار هم آبجو نخورم عجيب ولی جالب بود ! خلاصه تنوع گاهی لازمه ...

تازه برگشتم ...اما...

؟Where shall I go next ? Any idea

Tuesday, September 02, 2003

از اسکاتلند برگشتم ! رفته بودم اينجا ايندفعه می خوام سفرنامه بنويسم !