Rageh Inside Iran
چند شب پیش کانال 4 بی بی سی یک برنامه 1ساعت ونیمه در مورد ایران نشون داد ... به نظر من حرفهای خاصی در این برنامه نبود.. بهرحال ارزش یکبار دیدن رو داره
" I see this weblog as a place to THINK ALOUD without any worries " !
دیشب حسابی تب داشتم و از کلاس تتاتر و بازی گروهی " بولینگ " بعدش هم افتادم ! نمیدونم چرا یکهو اینطور شدم ... وَرم معده و درد شدید ، تب و لرز ناجور ... هر چی هم دوستان خوبم زنگ زدن که بیایم برای کمک و سوپ / آش پختن و ...گفتم نه ترجیح میدهم که برم بخوابم ...حسابی خودم رو بستم به انواع داروهای گیاهی ، شیمیائی ، ویسکی و ... رفتم توی تخت که مثلا بخوابم ...بدی کم خواب بودن اینه که وقتی هم که به زور میخواهی بخوابی نمیشه ! ساعت 9 شب یک دوست نسبتا جدیدم زنگ زد که من برات سوپ می پزم و میارم ! از من انکار و از این دختر خانم خوش قلب اصرار ...هوای شدیدا بارونی ..مسافتی نزدیک به 15 مایل ! فکر کردم که قانع شده و نمیاد منهم موبایلم رو خاموش کردم و سعی کردم بخوابم ... ساعت 12 شب بود که دیدم یکی زنگ در رو میزنه تازه خوابم برده بود که پریدم پشت پنچره و دیدم که بله " ر " پشت در وایساده ! من اصولا همیشه لخت میخوابم و با لباس نمیتونم بخوابم ...حالا با چه سرعتی شلوار جین و تی شرت پوشیدم و در رو باز کردم بماند ... یک کاسه سوپ سفید و یک کاودی سمبولیک " والینتاین " بهم داد و کلی هم قُر زد که راه رو گم کردم چرا موبایلت رو خاموش کردی ؟ 4 تا پیغام برات گذاشتم ! حالا هرچی اصرار میکنم لااقل بیا تو یک مشروبی با هم بخوریم میگه نه تو برو استراحت کن فقط میخواستم برات سوپ بیارم ... منهم که خواب و بیدار بودم همه چیز رو گرفتم و یکراست رفتم توی رختخواب ! حتی یادم رفت بهش یک کاودئی بدم ... امروز بهش زنگ زدم که تشکر کنم و میگم که بسته شکلات و یک بطری شامپاین برات گذاشتم و با اصرار میگه " نه " نمیگیرم ! ... واقعا هیچ چیزی جای یک قلب بزرگ و یک دوست خوب رو نمیگیره ! من به این محبت ها میگم " بهانه های کوچک خوشبختی " روز" والینتاین "خوبی برای همه آرزو میکنم
خوشبختانه من وبلاگ بی ارزش " ملا درخشان " رو نمیخونم ... گاهی توسط لینک های دیگران بهش سری میزنم ...حیف وقت گرانبها نیست که صرف مزخرف خونی بشه ؟ چند سال ییش با افکار مترقی ؟!؟! ملای تازه به کانادا رفته آشنا شدم ... چند باری هم ملا رو در لندن دیدم و هر بار هم از جواب دادن به سوالات طفره میرفت ... به نظر من هر کسی آزاد هست که هر نظری داره بنویسه ولی تهمت و اتهام زدن به دیگران و رعایت نکردن حال " غیر خودی " ها قابل بخشش نیست ... بعد از دستگیری 3 تن از فعالان جنبش زنان در تهران ملای خوش خدمت با جنباندن دُمش و خوش خدمتی به ملاهای ساکن ایران از قول " فرناز " دروغ گفته ... یادم میاد یکبار که در مورد " زهرا کاظمی " باهاش بحث میکردم ایشون معتقد بود که در محوطه بیرونی اوین نوشته " عکسبرداری ممنوع " و اون خانم هم چون زبون دراز بوده دستگیر شده و بنوعی مشکل از خانم ایرانی –کانادائی خبرنگار بوده نه از مسولان جمهوری اسلامی !؟! و نباید همه چیز رو تقصیر دولت ایران انداخت ! وقتی ملا با هر سایتی از قبیل رادیوی معلول الحال " زمانه " همکاری بکنه هیچ اشکالی نداره ولی امان از موقعی که بهر دلیلی از همکاری اش جلوگیری بشه یکباره همگی دشمن و امریکائی میشن !؟! نویسنده وبلاگ ملاحسنی در مورد " ملا درخشان " جالب نوشته ...
توی یکی از کافی شاپ های مورد علاقه ام نشسته ام... قهوه بزرگی در دستم و با هر جرُعه های که سر میکشم خاطرات این چند روزه گذشته رو مرور میکنم ...یاد آخرین باری میافتم که باهم رفته بودیم مشروب خوری ..تازه از دکتر برگشته بود و خبر های بدی داشت ...چشمای درشت آبی اش نگران بود ...دکتر متخصص بهش گفته بود که باید دوباره برای " کیمیو تراپی " آماده بشه ...بازم 6 ماه تا یک سال بیمارستان و...درد ...و درد ... مرفین ...و دارو های شیمیائی و... اینبار تصمیم خودش رو گرفته ومیگه دیگه طاقت ندارم ...ازم قول میگیره که به مادرش نگم ... میدونم بیش از چند ماه فرصت نداره ... داره از عصبانیت آتیش میگیره ...دکترها گفتند که احتمال علاج بیماری اش بسیار کم هست ...بعد از 23 عمل دیگه حاضر نیست حتی اسم بیمارستان رو بشنوه ...میگه وقتی توی آینه خودم رو نگاه میکنم این موهای بلند طلا ئی ابریشمی و این صورت گندمگون و خندان، اصلا شبیه به مرگ نیست ... انگار صورتم و چشمام بهم دورغ میگن ! ..نمیتونم دلداری اش بدهم ...راستش سعی میکنم ولی پیدا کردن لغت مناسب خیلی سخت تر از اونی هست که فکرش رو میکردم ... حالا " Sue " رفته و من موندم و خاطراتی که یک روزی کمر نگ میشن... به اطرافم نگاه میکنم هرکسی مشغول کار خودش هست و هیچ چیزی عوض نشده ...قهوه دوم رو سفارش میدهم... یاد آخرین مکالمه تلفنی ام میافتم ...کلی خندیدم و..و ... بهش گفتم که تو دختر پوست کلفتی هستی و میدونم که میتونی زنده بمونی فقط اگه بخواهی ! میگفت آره قبول دارم ولی مشکل اینجاست که دیگه نمیخواهم " زندگی " کنم ..زندگی با درد برای من از روزی صد بار مردن بدتره ...بار اول که مریض بودم پدرم از غصه تنها دخترش 2 بار سکته کرد و آخرش هم مُرد ..ایندفعه حتما نوبت مادرم هست ..من زودتر از اون میرم ، چون طاقتش روندام ...گفت : به یادت هستم و گاهگاهی به یادم باش فقط همین ! ...امشب به یادش شراب مورد علاقه اش رو مینوشم...تنها نشسته ام و با صدای بلند " فکر " میکنم .. انگار هر دوستی که میره تکه ای از قلب آدم رو با خوش میبره ... قهوه دوم هم تموم شده، آهی میکشم و به خودم میگم : هی، پسر ..بس کن ! ... فردا روز دیگری است !