Friday, March 14, 2003




پائيز سال 60 اوين- تهران Flash Back
" اوِين "
يکی از روزهای سرد پائيز، همان روزی که به قدرت سرما پی بردم !
قدرت سرما آخرين کشفم بود !
و سرما تا اعماق استخوانهای له شده ام نفوذ کرده بود
واين من بودم بدون هيچ قدرتی؟
نه !
اين من بودم با تمام قدرت
قدرت مقا ومت در برابر سختيها و زشتيها
آری
آنروز صبح وقتی که با نعره ای از خواب پريدم
چشمانم بروی سقف ديگری باز شد
ديوار ها همه پنجره بودند و دری که بسوی رهائی باز ميشد ،بسته بود
دری آهنين با سوراخی مشبک برای پوزه زندانبان !
و انگار که ساليان دراز باز نشده بود
زمين بوی نفرين ميداد و مثل ياس و دلمردگی سرد بود
آنقدر سرد بود که از زِير جامه خونين که به تنم چسبيده بود ، دائم نيش ميزد
چشمانم از ذرات تاريکی پر بودند و ذوق ذوق ميزدند
وزبانم از طعم هوای مانده و خون ماسيده کامم را مثل زندگی در خفقان تلخ کرده بود و ميخراشيد!
نميدانم سرم بود که ميچرخيد يا که سقف بي روزن تاريک ؟
هرچه بود، تنگ بود از صداهائی که در گوشم زنگ ميزدند
مثل اينکه چاق شده بودم ، يا که ديوارها بهم نزديکتر شده بودند ويا هر دو
مثل مرده ای باد کرده در گوری تنگ!
بهتر ! درد هست ولی سرما کمتر!!! و احساسی که همه چيز در اين نزديکيهاست
همه چيز
وحشت ، تاريکی ،خيانت ،مقاومت و سکوت
گاهگاهی صدائی چون ضجه جغد که صدای زندانبان بود از آنسوها که دوزخ بود
توی تارِيکی و سکوت وحشت آور مطلق ، مثل مار ميلغزيد در گوشهای من!
ملحدشماره .... آماده برای اعدام ...
ودر پس ان قهقهه سهمگينی که ديوارها را ميلرزاند
و اين آغاز هر صبح بود که چشمهای ما را بروی تارُيکی ميگشود
وسقف چقدر نزديکتر شده بود

...
مردکی بد آواز با نعره های جان خراش نام "خدا " را تکرار ميکرد
مثل اينکه "اذان " ميگفت ، هر چه بود " خدمت خدا " ميکرد؟!
شغالی بود در لباس زندانبان بر بلندای ديوارهای سر به فلک کشيده
در پرتو گردان نور وحشت انگيز
در گرگ وميش ابر آلود بامدادی
تا به نزديکی "خدا " !!! ايستا ده بود، " الله اکبر " خدا بزرگ است !!!
...
پشت در ضجه جغد نزديکتر ميشد

نزديک و نزديکتر
و در گوشم مثل رعشه ای مپيچيد
قطار سريع السير و بی بازگشت
" اوين جهنم " آماده حرکت است
زندانی ملحدشماره .... آماده برای اعدام ...!
ودر پس ان قهقهه سهمگينی که ديوارها را ميلرزاند
واين همه روزهای در زندان است...
چه روزهائی..
روزهای آموختن و فراگيری و بسان " پولاد آبديده " شدن
روزهائی که خاطرات آنها را با خود تا اعماق گور خواهم برد
روزهائی که مسير " زنده گی ام " را عوض کردند!
روزهائی...
و اين روزها همه در "زندان" اتفاق مي افتند