یاد ایامی ...
توی یکی از کافی شاپ های مورد علاقه ام نشسته ام... قهوه بزرگی در دستم و با هر جرُعه های که سر میکشم خاطرات این چند روزه گذشته رو مرور میکنم ...یاد آخرین باری میافتم که باهم رفته بودیم مشروب خوری ..تازه از دکتر برگشته بود و خبر های بدی داشت ...چشمای درشت آبی اش نگران بود ...دکتر متخصص بهش گفته بود که باید دوباره برای " کیمیو تراپی " آماده بشه ...بازم 6 ماه تا یک سال بیمارستان و...درد ...و درد ... مرفین ...و دارو های شیمیائی و... اینبار تصمیم خودش رو گرفته ومیگه دیگه طاقت ندارم ...ازم قول میگیره که به مادرش نگم ... میدونم بیش از چند ماه فرصت نداره ... داره از عصبانیت آتیش میگیره ...دکترها گفتند که احتمال علاج بیماری اش بسیار کم هست ...بعد از 23 عمل دیگه حاضر نیست حتی اسم بیمارستان رو بشنوه ...میگه وقتی توی آینه خودم رو نگاه میکنم این موهای بلند طلا ئی ابریشمی و این صورت گندمگون و خندان، اصلا شبیه به مرگ نیست ... انگار صورتم و چشمام بهم دورغ میگن ! ..نمیتونم دلداری اش بدهم ...راستش سعی میکنم ولی پیدا کردن لغت مناسب خیلی سخت تر از اونی هست که فکرش رو میکردم ... حالا " Sue " رفته و من موندم و خاطراتی که یک روزی کمر نگ میشن... به اطرافم نگاه میکنم هرکسی مشغول کار خودش هست و هیچ چیزی عوض نشده ...قهوه دوم رو سفارش میدهم... یاد آخرین مکالمه تلفنی ام میافتم ...کلی خندیدم و..و ... بهش گفتم که تو دختر پوست کلفتی هستی و میدونم که میتونی زنده بمونی فقط اگه بخواهی ! میگفت آره قبول دارم ولی مشکل اینجاست که دیگه نمیخواهم " زندگی " کنم ..زندگی با درد برای من از روزی صد بار مردن بدتره ...بار اول که مریض بودم پدرم از غصه تنها دخترش 2 بار سکته کرد و آخرش هم مُرد ..ایندفعه حتما نوبت مادرم هست ..من زودتر از اون میرم ، چون طاقتش روندام ...گفت : به یادت هستم و گاهگاهی به یادم باش فقط همین ! ...امشب به یادش شراب مورد علاقه اش رو مینوشم...تنها نشسته ام و با صدای بلند " فکر " میکنم .. انگار هر دوستی که میره تکه ای از قلب آدم رو با خوش میبره ... قهوه دوم هم تموم شده، آهی میکشم و به خودم میگم : هی، پسر ..بس کن ! ... فردا روز دیگری است !