Sunday, August 29, 2004

Notting Hill Carnival 2004 - London

Notting Hill Carnival 2004 - London

يکشنبه و دوشنبه در لندن سی و نهمين سال برگزاری بزرگترين کارناوال اروپا ، در محله قديمی " ناتينگ هيل گيت " هست که جمعيتی بيش از يک ميليون برای تماشا و شرکت در شاديها خواهند آمد.
صدای موزيک بسيار بلند ..رقص و پايکوبی ... لباسهای رنگارنگ ...انواع مشروب ...غذاهای متنوع و رنگارنگ مردم جزاير کارائيب... شلوغی و ازدحام ... هيجان ... صدای سوت های ممتد ... دستفروش های گوناگون باانواع و اقسام خوردنی های رنگارنگ ... هزاران پليس پياده و اسب سوار ... صد ها دوربين مدار بسته بر روی چراغ برقها ... صف های طولانی برای همه چيز ... و ... و... و... قسمتی از گذران ايام در کارناوال خواهد بود ...
آخرين اخبار و عکسهای مراسم در سايت رسمی کارناوال

Saturday, August 28, 2004

The Dorchester Hotel
به ياد ايام گذشته و اوقاتی که دراين مکان سپری شد !

اين هفته سرم بسيار شلوغ بود و حتی يک شب هم فرصت نکردم درست و حسابی بيرون برم ! در عوض ديشب تلافی کردم ! و با دوستانم به اينجا رفتيم ساعت 7 صبح پس از خوردن صبحانه با شامپاين به خونه برگشتم !پس از چندين روز هوای لندن امروز آفتابی است ، فرصتی است برای چرخ سواری و تنيس و ...

Friday, August 27, 2004



Life and Death in Shanghai

ديشب خوندن اين کتاب روتموم کردم... نگارش کتاب عاليست ... ماجرای انقلاب فرهنگی در چين. نوشته شده توسط خانم " Nine Cheng " تجربه های گرانبهائی در اين کتاب نهفته ... تلخ ولی واقعی ... " ناين " که به زبان انگليسی تسلط کامل داره ، بعنوان کارمند در کمپانی "shell " شهر " شانگهای " استخدام ميشه ... مدتی بعد وی بجرم جاسوس انگليسی ! دستگير، روانه زندان و سالها شکنجه ميشه..بيش از 6 سال در زندان اسير بوده ..پس از آزادی متوجه ميشه که دخترش توسط گارد سرخ چين شکنجه و کشته شده ! و ... ماجراهای ديگر ... خوندن کتاب رو به کسانی که امکانش رودارند جدا توصيه می کنم . خانم Nine Cheng در سال 1983 به امريکا مهاجرت کرده . البته اين کتاب در انگليس چاپ شده و مدتی در صدر کتابهای پرفروش انگليس قرار داشت ...
بنظرم از اون کتابهای است که همراه با نويسنده به زندان می افتی و همراه با وی شکنجه ميشی و سپس با هم از اسارت آزاد ميشيد ! ايکاش می تونستم مثل اين خانم بنويسم .. انتقال احساس به بهتر ين نحو ممکن ..


بيوگرافی زندگيش


نقدی بر کتاب


Thursday, August 26, 2004








قد رسای دار اگر در نبرد ما
ز انبوه نعش مردم بيدار خم شود
يکدم گمان مبر که ز طغيان اين خروش
موجی فرو نشيند و از خشم کم شود



امروز بياد چند دوست عزيز بودم ، نوجوانانی که در آغاز زندگی پرپر ( اعدام/ تيرباران ) شدند ... سوزان ، کيوان ، فرزاد ، حميد ، ويدا و ... اين روزها سالگرد کشتار هزاران زندانی سياسی در تابستان سال 1367 هست ...
آخر چگونه مي شود خون های ريخته شده را فراموش کرد؟ آدمهايي که امروز براي تطهير اين ها نُطق مي کنند و اطلاعيه مي دهند از ما مادران دربدر و پريشان خجالت نمي کشند؟
نوشته های زير در همين رابطه هستند

عطر ياس

کشتار سال 67، به دستور شخص خمينی، نمادی از وحشيگری و بربريت

آقاي خاتمي، آقاي نبوي از تابستان خونين سال 67 13 بگوئيد!

ميخواهم به وطن بر گردم

Wednesday, August 25, 2004

نگاهی و يادی


يادش بخير اون روزهای تين ايجری ...برای فرار از شرايط پليسی و جو خفقان خيابونهای تهران " کوه های هميشه مغرور و سربلند تهران " تنها پناهگاه " ما " بودند و..." ما " ئی که بيدار بوديم و بر خلاف مسير آب شنا می کرديم ... بهترين خاطراتم از تهران " هنوز در کوه ها " خلاصه ميشه ...ياد دوستانی که همون روزها در پايين کوه ها ی درکه – زندان اوين – برای هميشه جاودانه شدند ، هميشه با من هست ...ياد باد دوستانی را که هر کدوم در يک گوشه دنيا پخش شدند ... زندگی هنوز جريان داره ... و " من " هنوز بهترين خاطراتم از ايران رو در ميان راه های پر پيچ و خم دربند و درکه و توچال و دار آباد و ... می يابم ! صبح زود... هوای پاک و تازه ولی تاريک ...ميدون تجريش ...قرار دستجمعی ... گاهی بيش از 100 نفر ميشديم ... چقدر سيب زمينی و تخم مرغ آپ پز و خرما خورديم ! يادش بخير ... بيش از 20 سال از اين عکس ميگذره ...
سال 61 ديگه امکان و حوصله ای برای اينگونه کوه رفتن ها نبود ..افشين جان ، يادت مياد اون روزی که بعلت بارش برف فراوان مدارس تعطيل شد و ما به کوه رفتيم ...عکس همان روز هست ! هنگامه رفتن فرارسيده بود و ولع کوه رفتن من تشديد شده بود ... همون روزها هم می دونستم اگر روزی دلم برای چيزی در ايران تنگ بشه همين " کوه ها و خاطراتشون "هست . عجبا که همين هم شد ... سال 2000 پس از ساليان سفر کوتاهی به ايران داشتم ...اولين شرطم برای رفتن اين بود که از فرودگاه همگی بريم دربند و صبحانه بخوريم ... پرواز ما ساعت 4 صبح رسيد تهران و فکر کنم حدود 40 نفری بوديم که صبح زود به دربند رسيديم ..اواخر اسفند بود و سرما صبحگاهی و سوت و کوربودن دربند حسابی من رو به وجد آورده بود ... آخرش " منوچهر " رفت و يکی از کافه ها رو بيدار کرد و اونها هم که اصلا توقع 40 تا مشتری پرخور اول صبح رونداشتن با شادی بيدار شدن و اولين ساعات تهران بودن در کنار جمع صميمی ما خوش گذشت و... ياد باد آن روزگاران را ياد باد ...عکس رو هم اون سالها برای برادرم در انگليس فرستاده بودم و به تازگی از آلبومش کش رفتم ! پشت عکس نوشتم : آذر ماه 1361 – کوههای دربند نزديک سنگ 7 - جاويد ..

Monday, August 23, 2004

? Holiday of Life Time ? or What بشتابيد ...
امروز روی سايت www.lastminute.com بودم که چشمم به اين مسافرت 2 هفته ای افتاد
برای مدت 2 هفته با هواپيما از لندن به شهر نيس – جنوب فرانسه - می برند و از اونجا هم با کشتی لوکس ، تفريحی به ايتاليا و شهرهای جنوبی فرانسه .و ... می روند . هزينه غذا و تمام تفريحات شامل هلکوپتر سواری بر روی دريای مديترانه و با ماشين های کورسی مسابقه دادن و کلی امکانات ديگه ... خلاصه هرگونه تفريح سالم و ناسالمی که به ذهنتون ميرسه موجوده ! جالب ترينش هم اينه که مبلغ رونمی تونيد با کارت های اعتباری بدهيد و ...
از همه جالبتر قيمت اين 2 هفته ناقابل تعطيلات هست ..بسيار ناقابل ... فقط يک ميليون پوند انگليس !!! اولش فکر کردم که شايد اشتباهی ، شوخی چيزی باشه ولی متن رو کامل بخونيد ..اصلا مگه سايت معرف www.lastminute.com با کسی شوخی داره؟ خلاصه اگر کسی اين دور و بر ها هست و قصد داره به اين مسافرت کم هزينه !!! بره و دنبال داوطلب ميگرده که همراهيش کنه " بنده " حاضرم دعوت بشم !

Sunday, August 22, 2004

! Airports . No Man’s Land
من هميشه به فرودگاهها علاقه خاصی داشته ام . ساليان پيش گاهی ساعتها زودتر از موعد پروازم به فرودگاه می رفتم و با گيلاس شرابی و يا کاپ کافی گوشه ای می نشستم و رفت و آمد هفتاد و دو ملت در سالن فرودگاه رو تما شا می کردم... پيرزن سالخورده ای که به زحمت راه ميره ..بچه های بازيگوش که با پدر و مادرشو ن به تعطيلات ميرن ..مردانی با کت و کروات و ساک های کوچيک با عجله از اين سالن به اون سالن ميرن تا به پرواز برسند ... زوج های جوان که عاشقانه و با گريه دم در گيت ورودی از هم خداحافظی ميکنن ... فروشگاههای فرودگاه که اکثرا 24 ساعته باز هستند و از همه مهمتر بار های فرودگاهها که 24 ساعته هستند و در هر ساعتی از هر گوشه دنيا که اومده باشی ،بدون محدوديت ساعت و ... اگر هوس کنی می تونی کمی مشروب بخوری و خستگی در کنی... ساليان پيش محيط فرودگاه برايم جاذبه ديگری داشت ... خودم در آن همه هياهوی غرق ميشدم و همراه بقيه مسافران به همه جا سرک ميکشيدم ... امروزه بغير از چند فرودگاه مثل ... London Heathrow و New York JFK باقی برايم محلی هستند که فقط بايد معمولا در آخرين لحظات خودم رو به قسمت تحويل بار و سپس گيت ورودی برسونم ...خيلی از راهروهای فرودگاههای کشور ها ی مختلف رو چشم بسته ميرم بدون هيچ هيجانی !!!سفر کم کم داره اون معنی خوش رو از دست ميده و کمی نگرانم ! من نمی تونم مدتی يکجا بمونم ! گمونم زود بپوسم و پلاسيده بشم !بايد فکری کرد ... فقط کمی هيجانهای ساليان پيش شايد بتونه روحی به اينهمه سفر و فرودگاه بدمه ! بنظرم فرودگاه های بزرگ بين اللملی ، بسان شهرکی مستقل در کنار شهرهای اصلی هستند ، با آداب و رسوم و قوانين مختص به خود ... هنوزم فاصله از اين فرودگاه تا اون فرودگاه فرصتی ايست برای فکر کردن به اينهمه سفر و راهي که هنوز طی نشده ... انگار نفس تازه کردن در سالن فرودگاه و شانه به شانه هزاران انسان گوناگون از اقصی نقاط دنيا با اينهمه تفاوت از لحاظ قيافه ، پوشش ، زبان ، فرهنگ و ... هنوز حس زنده بودن و کنجکاوی و اون حس گنگ و گمشده مابين رفتن و ماندن رو برام تداعی ميکنه ! آرامشی که سالنهای بی در و پيکر به من هديه می کنند تمامی نداره ... درب بزرگ فرودگاهها بسان خونه بزرگ دوستی مهربان هميشه برويم باز هستند! واقعا مکانی شلوغ تر و بی ريا تر از محيط فرودگاهها سراغ داريد ؟

Wednesday, August 18, 2004

Life is a LOOP

دوباره در اين نقطه از زندگيم قرار گرفتم ! نميدونم شايد وقتشه که به خيلی چيزها پشت پا بزنم ! من فراموش کردن رو خوب نياموختم ! کنار آمدن و بخشش رو د رحد عالی فرا گرفتم ولی فراموشی رو نه ! دوبار ه همه چيز قاطی پاتی شده ! صدا هائی توی گوشم از همهمه و پچ پچ شروع ميشه و در نهايت به فرياد ميرسه ! همه چيز بازم در همين نزديکی است ...پشت ديوار قطور و بلند خاطره ها ..روی چمنهای پارک مورد علاقه ام ... توی پرواز پرنده ای خسته ... هين دور و برها ...حتی توی سکوت شبانه ام !

اين پست رو در تاريخWednesday, March 03 , 2004 نوشته بودم و حالا احساس نزديکی عجيبی باهاش دارم !

?She said : I need you ! Do you know what loneliness is

!I said : I do
But you don’t know what loneliness is like when you have the chance to be with other people all the time , when you get invitations every night to parties , cocktail parties , confreances , business meeting , opening night at the theatre , computer fairs , travelling a broad etc… When people are always ringing you up , some of them are very nice girls , they’re beautiful , intelligent , educated women . but some thing pushed you away and says @ Don’t go ! You won’t enjoy yourself. You’ll spend the whole night trying to impress them and squander your energies proving to yourself how you can charm the whole world ! So , I stay at home , and try to find the light I saw ONCE .and am sure I’ll find it again

Monday, August 16, 2004

چند روزی ميشه که عجيب در فکرم ...افکار جور و اجور و نا مرتبط بهم حسابی ذهنم رو مشغول کرده ...گاهی هم ذهنم برای چند ثانيه ای منجمد ميشه ... انگار شدم مثل مجسمه " The Thinker " اثر معروف هنرمند فرانسوی " Rodan "




Saturday, August 14, 2004

orkut افشين و سايه های خاطرات
دوستان زيادی برايم دعوتنامه به سايت"اورکات " رو فرستاده بودن . راستش علاقه چندانی به باز کردن اکانت نداشتم ...چندی پيش ساعت 3 صبح – طبق معمول! – پای اينتر نت بودم و دوستی دعوتنامه فرستاده بود ...نمی دونم چی شد که اون بار تصميم گرفتم که پروفايل درست کنم..کمی توی سايت گشتم و داشتم قابليت های سايت رو بررسی می کردم ...توی قسمت سرچ بدنبال چند تا اسم گشتم که نبودن و با نا اميدی اسم دوستی که ساليان ازش خبری نداشتم رو تايپ کردم وکمتر از چند ثانيه عکس " افشين با سگش " توی مانيتور بهم لبخند ميزدند ! بيش از 20 سال گذشته ... وقتی مطمئن شدم که خودش هست تمام خاطرات اون سالهای نا اميدی دوران تين ايجری يادم افتاد ..کتاب خوندن هامون ، کوه رفتن ، اسکی ، شيطنت های مخصوص دوران تين ايجری ، مسابقه رقص رفتن ! موزيک های شلوغ و پياده روی توی بومهن با " جو " سگ بزرگ و تنومند اون سالهای افشين ، ولگردی هامون توی ميرداماد و تجريش بازار صفويه،يادته چقدر بر سر ماترياليسم ديالکتيک باهات کلنجار می رفتم و هرروز کتاب جديدی بهت معرفی می کردم و کلی بحث داشتيم و تو هم که فقط به فکر " فرويد " بودی و غرق در افکارش ! بايد می فهميدم که آخرش روانشناس می شی ! خاطره زمستون سال 61 و اون روز برفی که ما 2 تا پسر بچه سمج تا درب زندان قزل حصار کرج رفتيم !... حالا بعد از اونهمه سال من تو لندنم ، شهريار توی سانفرانسيسکو و تو در تهران ! محاله که دوباره اون جمع قديمی دور هم جمع بشيم... راستی بابک و فرهاد چی شدن ؟ فرزاد رو يادت مياد ؟ شنيدم توی همون سالها اعدام شد ...تلخه نه ؟!به اون حتی فرصت ندادن يکبار عاشق بشه ! حالا هم يادش و خاطر ه هاش گاهی ميان سراغم ... آره می گفتم وقتی توی " اورکات " پيدات کردم حساب ی ذوق زده شده بودم و شبش خوابی ديدم که توی پست روز Monday, July 12, 2004 نوشتم ... چقدر خوشحالم از اين رابطه مجدد ...دارم خاطره ها رو بهم می چسبونم و چقدر وجود افشين اون طرف اين کابلهای مخابراتی و مانيتور شيشه ای بهم روحيه ميده ...امروزه افشين 13 – 14 ساله اون روزها " روانشناسی " حرفه ای شده .. مجموعه ای از داستانهاش رو در کتابی بنام " آن من ديگر " چاپ کرده و کتاب جديدش هم بزودی وارد بازار ميشه ... امروز صبح کتاب " آن من ديگر " بدستم رسيد به همراه نامه ای زيبا ...قسمتهائی از نامه : ... می دونی الان ياد چی افتادم ؟ يادمه يک روز اومدم در خونه اتون و بهت گفتم ميای دوست های صميمی باشيم ؟ يادته ؟ جوابی ندادی ولی بعد از 20 و چندی سال جوابم رودادی ... نمی دونی چقدر دلم تنگ شده که بيام دم اون خونه قديمی تون و به همه سلام کنم و بگم ببخشيد ، جاويد هستش ؟ و تو هم که هميشه يا عجله داشتی و کار داشتی و يا نمی دونم شايد حوصله منو نداشتی ... افشين جان نمی دونی منو به چه روزهائی بردی ... نوجوانی ، شور و حال ! ْآره راست ميگی من هميشه در بدو بدو و عجله بودم فکر کنم هنوزم بنوعی دارم می دو ْام ! و حالا " من و تو " میدونيم که نه من موندم و نه اون خونه قديمی و نه اون روزهای غريبی در تهران پر دود و نه اتوبوسی که " ما " رو به مدرسه می برد و نه .... فقط خاطره هاست که مونده با يک عالمه فاصله ...
ياد حرف مادرم افتادم که ميگفت : همه چيز " نو " اش خوبه دوست " کهنه " اش ! و براستی چقدر شادم از يافتن اين دوست " کهنه " سالهای دور ...و شرمنده اينهمه لطف و خوبی.
افشين جون ، می دونستی که دوست خوب هرگز نمی ميره ...

Friday, August 13, 2004

خاطره ای از المپيک


سايت رسمی المپيک 2004 آتن
امروز المپيک سال 2004 در آتن – يونان – افتتاح ميشه . مراسم افتتاحيه که بيش از 3 ساعت موزيک و رقص و برنامه های متنوع هنری- ورزشی خواهد بود از بسياری از کانالهای تلويزيونی و اينتر نت پخش خواهد شد ... ياد المپيک چند سال پيش که در – بارسلونا - اسپانيا برگزار شد افتادم . اون سالها هنوز من دانشجو بودم و برای تماشای مراسم افتتاحيه به خونه يک دوست اسپانيائی در حومه لندن ، رفتيم که در حياط شون صفحه " وايد اسکرين " بزرگی گذاشته بودند و همراه با و مشروب و کمی رقص و آواز منتظر شروع برنامه افتتاحيه بوديم . مهمونها از اهالی کشورهای مختلف بودن ، البته اکثريت با اسپانيائی ها ، انگليسی ها و چند تا هم امريکائی بودن ... مراسم رژه تيمهای کشورهای مختلف به دور ميدان ورزشگاه شروع شد ...دختری اسپانيائی با پرچم همون کشور شرکت کننده جلو دار هر تيمی بود ..مردم تماشاچی توی سالن همه رو تشويق می کردند و طبعا اگر کسی از اهالی اون کشوری که تيمش رد ميشد در استاديوم حضور داشتند تيم کشورشون رو حسابی تشويق می کردند و ... تيم ايران به همراه يک مشت آغای حاجی ( فيلم – دنيا - ) پير وپاتال که مثلا همراهان تيم بودند وارد ميدن شدند...مقامات رژيم ارتجاعی - اسلامی ايران با حضور دختر اسپانيائی در جلو صف ايران و حمل پرچم ايران مخالفت کرده بودن ( چون دختران مراسم چادری نبودن !!) فقط يک دختر بيچاره با نيمچه چادر دوان دوان و با رعايت فاصله با برادارن ورزشکار !!! دنبال تيم براه افتاده بود که بعد ها معلوم شد ايشون کلفت کماندوی یودند که برای شرکت در مسابقات تيراندازی اومده بودند و آخرين مقام رو کسب فرمودند ! ( احتمالا تمرين ها و مهارت اين خانم !!! در تيراندازی ، محدود به زندان اوين و ...بو ده ! ) خوشبختانه من زياد ادعای ايرونی بودن ندارم و برای همين دليلی نبود که توضيحی به کسی بدم ولی حتی مجری برنامه هم کلی تيم ايران رو مسخره کرد و تا آخر شب بچه ها به تناوب ادای تيم ايران رو در مياوردن ...وقتيکه تيم ايران با عده ای بسيار محدود از جلوی سفير ايران و حدود 10 تا حزب اللهی – سفارتی مقيم اسپانيا رد شد . دريغ از يک دست زدن و حتی لبجند ساده از طرف آغايان حامی !!! ورزشکاران . پرچم تيم ايران روهم مردکی چاق ، ريشو و معلوم الحال حمل ميکرد ! دوربين چندين بار تنها مرد پرچم بدست رو نشون داد ، با توضيحی سراسر تمسخر آميز از برخورد برادران با کشور ميزبان . درست بخاطر دارم که تنها دختر شرکت کنند ه در تيم ايران به محض رد شدن از جلوی قسمتی که ماموارن سفارت نشسته بودن کمی حجابش ( سنگر اسلام !! ) رو سفت تر کرد و سرش رو با مظلوميت به پائين انداخت !
امشب درویاره مراسم افتاحيه هست ...بايد ديد امسال آغايون حاجی ! چه دسته گلی به سر اين ملت ميزنن ! شايد هم از ترس اينکه بيشتر از اين به تروريست وبنياد گرا متهم نشن لبخندی ! دسته گلی ! تشويقی ! ..نمی دونم..بايد منتظر شد و ديد چند ساعتی بيش نمونده .

Thursday, August 12, 2004

RUMI

نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم
در اين سراب فنا چشمه حيات منم
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آئی که منتهات منم


مولوی


چند روزيه بازم بند کردم به " مولوی " و اشعار زيباش !

Wednesday, August 11, 2004

خواب و بيداری

تقديم به پدر و مادرم و خواب قشنگی که ديشب ديدم.

فاصله ها هميشه ، نزديک هستند به نزديکی بستن پلک چشمهايم برای چند ثانيه !


Tuesday, August 10, 2004

همسران صيغه ای و افتضاح 2 خردادی های متمدن و طرفدار حقوق زنان ! (بخوانيد حرمسرا )سکوت فمينيستهای اسلامی- ايرانی 2 خردادی ؟! قابل توجه کسانی که هنوز فکر می کنند آخوند و آخوند تبار مغزش در " جمجمعه اش " هست ! من شديدا معتقدم که اکثر آخوندها و همدستانشون با اون نگاه " ارتجاعی به زنان و سکس " دچار هزاران عقده روانی و جنسی هستند . مغز اونها توی " شلوارشون " هست !! ! !
تمام سرکوبهاو سلب آزادی فردی، خصوصا از خانمها نشان از اين تفکر پوسيده جنسی داره.امروزه سرزمين اسلامی ! ايران، با کثيف ترين مناطق و محله های عرضه سکس (تايوان ، و... ) رقابت تنگاتنگی داره ! حتی در اون ممالک هم حقوق زنان به اين آشکاری و توسط دولتمردان پايمال نميشه ...از فروش دختران بی پناه ايرانی در ممالک عربی گرفته تا ايجاد حرمسراهای خصوصی آغا زادگان !
براستی پياده کردن شعار استقلال ؟!؟ آزادی ! جمهوری اسلامی !!! همين ها بود ؟

Iranian Penlog

مدتی است به همت چند تن از وبلاگ نويسان ، کانونی بنام " Penlog " براه افتاده . بعد از حدود يکماه ای – ميل رد و بدل کردن و کلی بحث و تبادل نظر ...سايت فعلی براه افتاد . بنظر من از اونجائی که دنيای اينترنتی مرز و حدود جغرافيائی نداره . برای پيوستن به اين گونه تشکل ها هم نبايد مرزهای جغرافيائی و يا تفاوت سليقه شخصی مانع برقرای ارتباطات سالم بشه . بهر حال از اونجائيکه در ايران فعلی همه گونه زور و سانسوری بر مطبوعات و حتی همين دنيای مجازی – فيلترينگ و ... - اعمال ميشه بايد دست بدست هم برای خواسته های انسانی تلاش کنيم . اميد دارم که با فعال کردن " Penlog " با اتحاد عمل بيشتر به مبارزه با سانسور اينترنتی و ... بروييم. برای عضويت در اين پن لاگ به اينجا رفته و پس از مطالعه " اساسنامه " عضو شويد.

Monday, August 09, 2004

آنها برای آزادی " ما " جنگيدند


من خواندن کتابهای خاطرات زندان و بيوگرافی اشخاص رو دوست دارم . بيوگرافی انسانهای سرشناش از نويسنده گرفته تا هنرمند و سياسمتدار انی که دوستشان دارم رو خوندم و هميشه پس از خوندن کتاب زندگی فردی احساس نزديکی زيادی به اون شخص می کنم .
خواندن کتاب خاطرات زندانيان رها شده از ، سياه چالهای جمهوری اسلامی برايم به مثابه تجربه ای بس گرانبهاست که با شوق و گاها اشک ريزان می خونم .
کتاب" مصلوب " به قلم " کتايون آذرلی " رو تازه تموم کردم اينهمه ظلم و شکنجه بر جسم نحيف و روح شکننده ، دخترکی 17 ساله غير قابل تصور هست ...

لينکهای زير توضيحاتی در مورد چند کتاب خاطرات زندان هست که قبلا همه رو خوندم .در سالگرد کشتار وحشيانه تابستان 67 و بياد تمامی زندانيان مبارز که زير شلاق ، شکنجه و تازيانه ، در ميدانهای تير ، بالای چوبه دار و ... برای ساختن " ايرانی بهتر " جانشان را فدا کردند ، چند لينک زير را بخوانيد.






من يک دار می خواهم –کتايون آذرلی –
فراموشتان نمی کنيم – سودابه اردوان –
حقيقت ساده – منيره برادران –
زندگی همين نيست –دکتر فرهاد بهبهانيان -
خاطرات زندان – شهرنوش پارسی پور-
هزاران لاله نروئيد – ويدا حاجبی-

Friday, August 06, 2004


Mother , Queen of Sorrow
ديروز غروب با مادر دو تن از اعداميان کشتار وحشيانه تابستون سال 67 به کافی شاپ رفتم و گپ کوتاهی زديم ..خيلی دلش گرفته بود . اومده لندن به تنها فرزندش سر بزنه و دوباره برگرده امريکا پيش همسر مريضش که هنوز در شوک و سوگ فرزندان جوانش نشسته و گاهی به پشت پنجره ميره و ميگه الان فرزاد و فرهاد از مطب بر ميگردن ...خانم شام چی پختی براشون ؟ ...خيلی گله می کرد از روزگار تلخ... از وضع سياسی امريکا ... از نامردمی مردمان " لوس انجلس نشين " و ...تند وتند و پشت سر هم سيگار می کشيد و توی فاصله 1 ساعت 3 تا کافی خورد ...چشمم به فندکش افتاد که علامت صلح روی اون حک شده ... ساليان دور اون رو از کوبا خريده ... خواستم کمی موضوع رو عوض کنم و در مورد فندکش و خاطراتی که ازش داشت گفتيم . يکباره گفت : کدوم صلح ؟ مردم صلح جو پس کجان ؟ پسرانم برای کی و چی کشته شدن ؟ تنها نوه پسريم رو 20 ساله دارم بزرگ می کنم ...هنوز گاهی ازم پدر و مادرش رو می خواد ... دوست دارم با همين فندک دنيا رو آتيش بزنم می فهمی ؟ با علامت سر تصديق کردم و سرم رو به سمت ميز بغلی گردوندم تا اشکهام رو نبينه ... ميفهممش واقعا می دونم چی ميگه ..هيچ وقت احساسی از اين تلخ تر رو تا حالا توی چشمهای کسی نديده بودم ..احساسی تلخ تر از غم مادر داغديده و دلشکسته نيست ...
جواب اين خونها رو کی بايد بده ؟ سهم " خاتمی ها " از اين کشتار و قتل عام وحشيانه چقدر بوده ؟نقاب مدرن بودن و رفورميست بودن اينان کی برای همگان آشکار می شود ؟ آن روز را انتظار می کشم . هنوز عده ای از ايرنيان بر اين باورند که " خاتمی ها " ذره ای دلشان برای منافع مردم ميسوزد !!! ...

Thursday, August 05, 2004



اين عکس من روبه ياد دوست 86 ساله ام مي اندازه ! واقعا اين خانم عزيز که به مراتب از من تند تر راه ميره و به تنهائی از عهده تمام کارهای شخصی خودش بر مياد مصداق کامل اين جمله است .

What matters most is how you see yourself

هفته ديگه هم ميخواد دوست پيرش رو که با عصا راه ميره و 91 سال داره بمدت 7 روز برای تعصيلات و شنا و استفاده از آفتاب به کشور " يونان " ببره . يادمه که اون سالها که ايران بودم خانمهای مذهبی از 45 سال به بالا " پيرزن " محسوب ميشدند و مشغول دعا ونماز و بنوعی در انتظار مرگ نشسته بودند ! چقدر تفاوت ...

Wednesday, August 04, 2004

داستان بامدادخمار از خانم فتانه حاج سید جوادی
کتاب داستان " بامداد خمار" را سالیان پیش خوانده بودم ، دیشب برای بار دوم اين کتاب رو خوندم با مسائلی که چندی پيش شاهدش بودم چقدر این داستان واقعی تر جلوه کرد. سراسر اين کتاب پراست از " تحقير " و " حقارتی " که " محبوبه " ( شخصيت اصلی داستان ) دچارش ميشود. تفاوت فرهنگی وقتی که طرفين و يا يک طرف مثل " رحيم " ( شخص مقابل محبوبه ) نتواند با آن کنار بيايد ميتواند بزرگترين فاجعه برای يک زندگی مشترک تلقی شود.
از قول محبوبه می خوانيم :پس از مراسم محقر عروسی جرئتی به خود دادم وبا صدائی که به زحمت از حلقومم خارج می شد گفتم " آقاجان، دعايم نمی کنيد ؟ " آنزمان به اين دعا ها اعتقاد داشتند . آن زمان دعا ها گيرا بود . پوزخند تلخی بر گوشه لبان پدرم ظاهر شد . گفت : " دو دعا در حقت می کنم .
" يکی خير است و يکی شر" مکثی طولانی کرد وگفت " : دعای خيرم اين است که خدا تو را اسير اين مرد نکند ". باز سکوتی برقرار شد . پدرم آهی کشيد و ادامه داد : " و اما دعای شرّم. دعای شّرم آن است که صد سال عمر کنی " سر جايم ميخکوب شدم .گفت : " توی دلت می گوئی اين دعا که شرّ نيست . خيلی هم خير است. ولی من دعا می کنم که صد سال عمر کنی و هر رزوه بگوئی عجب غلطی کردم تا عبرت ديگران بشوی. حالا برو ."
در جاهائی از کتاب هنگامی که رحيم او را اذيت می کند ، از قول محبوبه می خوانيم : ..دوباره سرم داغ شد . نفس هايم به شماره افتاد . برای نفس کشيدن تقلا می کردم . دوباره نشستم و سرم را ميان دو دست گرفتم و فشردم . باز هم همه جا راتيره می ديدم . نفس عميقی کشيدم. خدايا نجاتم بده . آه که چه غلطی کرده بودم ! چه
غلطی کردم ! کاشکی به حرف پدرم گوش می دادم و زن اين مردک بی سرو پا نمی شدم !

مدتی هست که تلخی های زندگی رو باز دارم من می بينم ! می بينی که عزيزی ( هر چند دارم کم کم نسبت به اون بی تفاوت ميشم ) داره دستی دستی خودش رو به باد ميده ... فقط بر پايه اعتمادی که اصلا وجود نداره !
تو که می دانی " زندگی " اين نيست ! پس چرا پای در راه عبث و وعده وعيد های تو خالی می گذاری ؟
هنوزم
از غروبی تا غروبی
من برايت نگرانم
بخاطر داشته باش:
" خود کرده را تدبير نيست "
چرا بعضی از دخترهای جوان توی ايران قاطی کردن ؟
محدوديت و سرکوب وحشيانه ساليان دراز، حکومت آخوندی رو مقصر ميدانم .
PS
من می دانم که اين کتاب اثری برجسته و با ارزش ادبی نيست ولی بنظرم با مخاطبين خود به راحتی صحبت می کند و شايد برای جامعه سنتی و محدود ايران درسهائی گرانبهائی را در بر داشته باشد

Tuesday, August 03, 2004


اين هم از هوای آفتابی تابستون لندن !!! آخه اينهم شد هوای تابستونی... ؟؟؟

Monday, August 02, 2004

در کوچه ها نيستی
شهر " تو" را بخاطر نمی آورد
ستاره ای " برايت " نور افشانی نمی کند
خورشيد " تو" را از ياد برده
و ماه "تو" را نمی بيند
تو" ديگر هيچ جا نيستی"

خورشيد شب - لبخندی به رويم ميزند -
ستاره ای نويد ميدهد :
فردا ، روز ديگری است