Saturday, August 14, 2004

orkut افشين و سايه های خاطرات
دوستان زيادی برايم دعوتنامه به سايت"اورکات " رو فرستاده بودن . راستش علاقه چندانی به باز کردن اکانت نداشتم ...چندی پيش ساعت 3 صبح – طبق معمول! – پای اينتر نت بودم و دوستی دعوتنامه فرستاده بود ...نمی دونم چی شد که اون بار تصميم گرفتم که پروفايل درست کنم..کمی توی سايت گشتم و داشتم قابليت های سايت رو بررسی می کردم ...توی قسمت سرچ بدنبال چند تا اسم گشتم که نبودن و با نا اميدی اسم دوستی که ساليان ازش خبری نداشتم رو تايپ کردم وکمتر از چند ثانيه عکس " افشين با سگش " توی مانيتور بهم لبخند ميزدند ! بيش از 20 سال گذشته ... وقتی مطمئن شدم که خودش هست تمام خاطرات اون سالهای نا اميدی دوران تين ايجری يادم افتاد ..کتاب خوندن هامون ، کوه رفتن ، اسکی ، شيطنت های مخصوص دوران تين ايجری ، مسابقه رقص رفتن ! موزيک های شلوغ و پياده روی توی بومهن با " جو " سگ بزرگ و تنومند اون سالهای افشين ، ولگردی هامون توی ميرداماد و تجريش بازار صفويه،يادته چقدر بر سر ماترياليسم ديالکتيک باهات کلنجار می رفتم و هرروز کتاب جديدی بهت معرفی می کردم و کلی بحث داشتيم و تو هم که فقط به فکر " فرويد " بودی و غرق در افکارش ! بايد می فهميدم که آخرش روانشناس می شی ! خاطره زمستون سال 61 و اون روز برفی که ما 2 تا پسر بچه سمج تا درب زندان قزل حصار کرج رفتيم !... حالا بعد از اونهمه سال من تو لندنم ، شهريار توی سانفرانسيسکو و تو در تهران ! محاله که دوباره اون جمع قديمی دور هم جمع بشيم... راستی بابک و فرهاد چی شدن ؟ فرزاد رو يادت مياد ؟ شنيدم توی همون سالها اعدام شد ...تلخه نه ؟!به اون حتی فرصت ندادن يکبار عاشق بشه ! حالا هم يادش و خاطر ه هاش گاهی ميان سراغم ... آره می گفتم وقتی توی " اورکات " پيدات کردم حساب ی ذوق زده شده بودم و شبش خوابی ديدم که توی پست روز Monday, July 12, 2004 نوشتم ... چقدر خوشحالم از اين رابطه مجدد ...دارم خاطره ها رو بهم می چسبونم و چقدر وجود افشين اون طرف اين کابلهای مخابراتی و مانيتور شيشه ای بهم روحيه ميده ...امروزه افشين 13 – 14 ساله اون روزها " روانشناسی " حرفه ای شده .. مجموعه ای از داستانهاش رو در کتابی بنام " آن من ديگر " چاپ کرده و کتاب جديدش هم بزودی وارد بازار ميشه ... امروز صبح کتاب " آن من ديگر " بدستم رسيد به همراه نامه ای زيبا ...قسمتهائی از نامه : ... می دونی الان ياد چی افتادم ؟ يادمه يک روز اومدم در خونه اتون و بهت گفتم ميای دوست های صميمی باشيم ؟ يادته ؟ جوابی ندادی ولی بعد از 20 و چندی سال جوابم رودادی ... نمی دونی چقدر دلم تنگ شده که بيام دم اون خونه قديمی تون و به همه سلام کنم و بگم ببخشيد ، جاويد هستش ؟ و تو هم که هميشه يا عجله داشتی و کار داشتی و يا نمی دونم شايد حوصله منو نداشتی ... افشين جان نمی دونی منو به چه روزهائی بردی ... نوجوانی ، شور و حال ! ْآره راست ميگی من هميشه در بدو بدو و عجله بودم فکر کنم هنوزم بنوعی دارم می دو ْام ! و حالا " من و تو " میدونيم که نه من موندم و نه اون خونه قديمی و نه اون روزهای غريبی در تهران پر دود و نه اتوبوسی که " ما " رو به مدرسه می برد و نه .... فقط خاطره هاست که مونده با يک عالمه فاصله ...
ياد حرف مادرم افتادم که ميگفت : همه چيز " نو " اش خوبه دوست " کهنه " اش ! و براستی چقدر شادم از يافتن اين دوست " کهنه " سالهای دور ...و شرمنده اينهمه لطف و خوبی.
افشين جون ، می دونستی که دوست خوب هرگز نمی ميره ...