Tuesday, March 30, 2004

تو را هر لحظه می بینم که سرگردان
میان کوچه های حسرت و آوارگی
مبهوت می گردی
و بر هر چهره ای یک لحظه
چشمان سیاهت خیره می ماند !


چه میجوئی نشان آشنائی را ؟
درون کوچه های غربت خاکی
که می دانی تو را با هر غبارش
بی دریغ از خویش می راند


بدنبال من و یادِ نگاهی
این چنین اندوهبار می آئی ؟
چرا همچون عروسکهای بی مقدار و بی ارزش
تمام حسرت دنیای پوچ و کاغذی را
با حرفهای کهنه و اندوهبار تکراری
برایم باز می گوئی ؟


بدنبال من و یادِ نگاهی
میان کوچه های حسرت و آوارگی
مبهوت می گردی !
چرا ؟

Monday, March 22, 2004

همبستگی درسال نو

درآستانه سال نو، جمعی ازخانواده های زندانیان سیاسی در برابر زندان اوین تجمع کرده و با چیدن سفره هفت سین و اجرای مراسم عید، پیام همبستگی خود به زندانیان سیاسی ونیز اعتراض به ادامه وضع نامشخص آنان و عدم اجازه ملاقات و یا آزادی افرادی که جرمی درباره آنان اعلام نشده است را بدین وسیله ابراز نمودند. مزدوران رژیم سراسیمه و هراسان، در واکنش به حرکت خانواده ها، شرایط فوق العاده در زندان ایجاده کرده و زندانیانی که مشغول هواخوری بودند را به پشت درهای بسته برده و تلفنها را قطع کردند.
ابرازهمبستگی مردم ابران با یکدیگر، تحت حکومت رژیم مستبد ولایت فقیه، همواره یکی از شیوه های مبارزه بوده است. بیهوده نیست که چرخهای ماشین سرکوب رژیم، علیه آن به حرکت درآمده و همواره آماده برهم زدن هرگونه جنبشی از این نوع بوده است.
مستقل از دلایل مشخص سیاسی، فرهنگ واپسگرای آخوندی که مردم را به عزاداری و خمودگی تشویق می کند نیزیک عامل مهم دیگر در برخورد سرکوبگرانه آن به سنتهای ملی مردم به شمار می آید. مردم ایران از هرفرصتی برای مبارزه با ممنوعیت شور وزندگی استفاده کرده اند. از این رو، اجرای مراسم چهارشنبه سوری و عید نوروز تنها در جایگاه برگزاری مراسمی سنتی قرار ندارد، بلکه یک "نه" بزرگ به رژیم مذهبی و استبدادی رژیم نیز هست و به همین خاطر هرسال بیش از سال گذشته، مردم به برگزاری باشکوه تر آن اصرار می ورزند. مزدوران رژیم در سال جدید نیز سعی در برهم زدن شور و شادی مردم کرده و به جشن وپایکوبی آنان حمله ور گشته اند. از جمله در شهر سنندج، مزدوران با حمله به مردم و جوانان، جشن و شادی آنان را برهم می ریزند و تعدادی را نیز زخمی یا دستگیرمی کنند.
همبستگی، این سلاح مردمی، ازجمله ابزاری است که در سالی که در پیش رو قرار دارد، می بایست نه تنها در میان افراد، بلکه بین اقشار مختلف اجتماعی از جمله کارگران وآموزگاران، دانشجویان، کارمندان، جوانان و زندانیان سیاسی و خانواده های آنان و غیره رشد و گسترش بیشتری یابد تا بیش ازاین تاروپود پوسیده ارتجاع حاکم را از یکدیگر بگسلد.

لیلا جدیدی

Friday, March 19, 2004




از پشت حماسه ها صدا می آید
" عید " است که با ترانه ها می آید
می آید و گل به سینه ها خواهد زد
بر خیز که آشنای ما می آید


ساعت سال تحویل ایرانی در کشورهای مختلف به وقت محلی


شعر زیبائی از " فریدون مشیری "

Thursday, March 18, 2004



20مارس به مناسبت سالگرد اشغال عراق به عنوان روز مخالفت با جنگ اعلام شده. به همین مناسبت در اکثر شهرهای بزرگ دنیا تظاهراتی بر پا خواهد شد.با شرکت در این تظاهرات از صلح جهانی دفاع کنیم

Wednesday, March 17, 2004


آتش شعله بر کش
شعله دم فرو مکش

امسال پس از سالیان دوباره در شب چهارشنبه سوری آتیش بازی کردم ، آجیل مخصوص چهارشنبه سوری تازه از ایران رسیده خوردم !
آتیش بزرگی درست کردیم و از روش پریدیم و آش رشته خوشمزه هم که منو یاد چهارشنبه سوری در حیاط خونه مون توی تهران انداخت . درسته که اونهمه جمعیت و رقص و ترقه و شلوغی های اون سالهای اول انقلاب رو نداشت ولی در جمع کوچیک و صمیمی با مهمون عزیز تازه از ایران رسیده چهار شنبه سوری خوش گذشت.

Tuesday, March 16, 2004



! NO comments بدون شرح !

Monday, March 15, 2004

???????? ???? ?? ?? ?? ?????? ?? ?????? ?? ????

Friday, March 12, 2004

امروزبازم جمعه اس همون جمعه های کوههای شمرون ، دربند ، درکه ، قله توچال ، جمعه اسکی رفتن ، دیزین و شمشک ...جمعه دوران تین ایجری ،خاطرات دوستان و عزیزانی که الان هر کدوم توی یک گوشه دنیا زندگی میکنن ، بعضی ها هم که همون سالهای اول انقلاب در راه آرمانهاشون دسته دسته بهمراه همرزمانشون ، قهرمانانه توسط دولتمردان مثلا " اصلاح طلب اسلامی " اعدام شدند ! جمعه های سرود خوان ... یک جنگل ستاره داره ... جمعه های " سر اومد زمستون ..." جمعه های " کوهنورد محکم باش ! " جمعه های خاطره... بازم از اون جمعه هاست که حسابی هوس کوههای تهران رو کردم و خاطراتی که اونجا موندند !

این شعر بسیار زیبا رو ، شاعر مقیم فرانسه " اسماعیل وفا یغمائی " سرده .
بر روی آهنگ میخوام برم کوه شکار آهو !


دشت بی آهو
میخوام برم کوه ، دیدن آهو
کوله بار من کو لیلی جون ،کوله بار من کو ؟
شنیدم آهو ، زخمیه تو دشت
کوله بار من رو پّر کن از مرهم و دارو.

شنیدم آهو ، زخمی تیره
اسبمو زین کن ، که خیلی دیره
حیفه که آهو ، تو دشت بمیره
دشت بی آهو لیلی جون مث کویره


مرد شکارچی ، حیف نمی دونه
تو چش آهو ، حیف نمی خونه
که اون قدیما ، اول دنیا
آهو دشتا لیلی جون دادش اونه

میخوام برم کوه ، دیدن آهو
کوله بار من کو ، لیلی جون کوله بار من کو ؟

P.S
Yellow Stone River Grand Canyon این عکس رو چندی پیش در امریکا گرفتم محل :

Thursday, March 11, 2004


!There is nothing NEW in the world except the history you do not know

Tuesday, March 09, 2004

Wrong Rooms a True Story

من طبق عادت کتاب زیاد میخونم ، همیشه هم چندین کتاب رو باهم شروع میکنم و معمولا کتابهائی که داستانشون واقعی هست رو با اشتیاق بیشتری میخونم . کتاب Wrong Rooms یکی از هدایای کریسمس بود که هفته پیش شروع کردم. به جرات میتونم بگم یکی از بهترین کتابها دراین زمینه { عشق و وفاداری به عشق } هست. خلاصه کتاب رو مینویسم : پسری بنام " Mark Sanderson " در روزنامه های مخصوص همجنسگرایان برای دوست یابی آگهی چاپ میکنه. چندین نامه براش پست میشه و بالاخره با پسری استرالیائی بنام "Drew Morgan " دوست میشه . " مارک " نویسنده و روزنامه نگار متوسط هست و " دریو " متخصص کامپیوتر. پس از چندتا برخورد اونها متوجه میشن که خیلی نقاط مشترک دارند ... پدر هر دو دندانپزشک هست ... خانواده هیچکدامشون از همجنسگرا بودن فرزندانشان اطلاعی ندارن ...موزیک مشترک ، ورزشهای مورد علاقه و و و ... پس از چندی به پیشنهاد " مارک " قرار میشه که " دریو " از کارش استفا بده و به لندن نقل مکان بکنه تا باهم زندگی بکنند. اتفاقات گوناگونی مثل هر زندگی دیگه پیش میاد ... " دریو " بخاطر تمدید ویزای انگلستان مجبور میشه که با دختری از آشنایان ازدواج مصلحتی بکنه که خوشبختانه در آخرین روزها موفق میشه که از طریق محل کار جدید ویزای 3 ساله بگیره ... چندین مسافرت رومانتیک با هم میرن و ... یک روز " دریو " به " مارک " میگه که باید به دکتر بره و فکر میکنه که مریضی جدی داره ! پس از انجام آزمایشات ، مریضی " دریو" سرطان پیشرفته پوست تشخیص داده میشهSkin Cancer { در استرالیائی ها زیاد یافت میشه بعلت آفتاب داغ و استفاده نکردن از کرمهای مخصوص ضد آفتاب } دکترها بهش میگن که حدود 2 سال فرصت داره و پس از اون خواهد مّرد ! زندگی برای هردو عوض میشه ... " دریو " در بخش شیمی درمانی بیمارستان بستری میشه و "مارک " بیشتر اوقاتش رو در بیمارستان میگذرونه ...پس از هفته اول داروها به خونه بر میگردن و " مارک " بصورت پرستار 24 ساعته از شریک زندگیش نگهداری میکنه.. " مارک " از محل کارش استفا میده و بعنوان خبر نگار و نویسنده مستقل در خونه مشغول بکار میشه ..نگهداری از " دریو " با تمام محبتی که مابین اونهاست مشکلاتی برای هردو بوجود میاره ..پرستاری از طرف بیمارستان هرروز به " دریو " سرکشی میکنه ... حال جسمی و روحی " دریو " هر روز بهتر میشه . 3 مرتبه مراحل شیمی درمانی و چندین عمل جراحی انجام میده ولی در آخرین مراحل تمام دکتر ها از " دریو " قطع امید میکنند . " دریو " در بدترین شرایط جسمی و روحی از " مارک " قول میگیره که اگر روزی نتونست به زندگی ادامه بده و اینهمه درد و بیماری و دارو براش غیر قابل تحمل بود . بهش کمک کنه که بمیره ! " مارک " به شریک زندگیش قول میده که برایش همه کار میکنه . چند ماه بعد خانواده " دریو " برای ملاقاتهای آخر با پسرشون از استرالیا به لندن ميان و ... " دریو " همجنسگرا بودن خودش رو به خانواده اش اطلاع میده و عکس العمل اونها هم زیاد بد نیست !... کمتر از 3 ماه پس از تشخیص بیماری "دریو " یک شب اون از " مارک " میخواد که برای همیشه به زندگیش پایان بده ... " مارک " بر خلاف میل باطنی و فقط بخاطر اینکه تحمل دیدن عشق زندگیش رو در اون شرایط سخت نداشته و چون بهش قول داده بوده که کمک کنه با بالشی " دریو " نیمه جون که به زحمت و هزار درد نفس میکشیده رو خفه میکنه ...شاید این کتاب برای اون کسانی که فکر میکنند زندگی همجنسگراها فقط و فقط برای پایه سکس و تمایلات جنسی هست مفید باشه . پس از چند سال " مارک " تصمصم میگیره که داستان واقعی مرگ شریک زندگیشو چاپ بکنه و ...تمام این اتفاقات در محله " Islington " لندن اتفاق افتاده که منهم در همون محل زندگی میکنم ...لوکیشینهای کتاب از رستوران گرفته تا بار و کافی شاپ و کتابفروشی و سوپر مارکت و ...همگی تقریبا هر روزه مورد استفاده من هستند ! گاهی همه چیز چقدر نزدیک و چه دور از ذهن ما اتفاق میافته ! شاید اون روزهائی که اونها هردو نیمه گریان آخرین روزهای با هم بودن رو در کافی شاپ های محلی سپری میکردن ..منهم با دوستانم در میز بغلی شادی موفقیت شغلی و یا تولدی رو با هم تقیسیم میکردیم ! اینهمه صداقت و عشق . تا پای جون و با ریسک همه گونه خطری حتی زندان بجرم قتل عمد و ... برای " عشق " احترام عمیق من به " Mark Sanderson " رو برانگیخته . خوندن این کتاب رو به همه کسانی که امکانش رو دارن پیشهاد میکنم .

Monday, March 08, 2004

8th March International Women's day





روز زن بر تمامی زنانی که آگاهانه در راه آزادی خویش قدم برداشته اند مبارک باد . باشد تا با مبارزه دوشادوش زنان و مردان آگاه برای رسیدن به تساوی حقوق انسانها در تمامی عرصه های زندگی ، جهانی بهتر بسازیم. دنیائی بهتر امکان پذیر است

Friday, March 05, 2004





چندی پیش CD و DVD کنسرت Emma Shapplin رو خریدم که تا الان بارها و بارها دیدم و گوش دادم { Concert In Ceasarea } . صدای فوق العاده و نورپردازی ویژه جلوه خاصی به این برنامه هنری داده.








امروز آلبوم جدید بنام etterna ، این خواننده نه چندان سوپرانو و نه چندان پاپ و بلکه هردو ! رو خریدم . سایت بسیار حرفه ای هم داره که میتونید بیشتر آهنگهاش رو اينجا بشنوید .



Wednesday, March 03, 2004

?She said : I need you ! Do you know what loneliness is

!I said : I do
But you don’t know what loneliness is like when you have the chance to be with other people all the time , when you get invitations every night to parties , cocktail parties , confreances , business meeting , opening night at the theatre , computer fairs , travelling a broad etc… When people are always ringing you up , some of them are very nice girls , they’re beautiful , intelligent , educated women . but some thing pushed you away and says @ Don’t go ! You won’t enjoy yourself. You’ll spend the whole night trying to impress them and squander your energies proving to yourself how you can charm the whole world ! So , I stay at home , and try to find the light I saw ONCE .and am sure I’ll find it again …

Tuesday, March 02, 2004

همیشه سالیان بعد از مفاد این قرارداد ها و گفتگوهای پشت پرده و ملاقاتهای اینچنینی پرده بر داشته میشه ...اینهم یکی از خاصیتهای بد کشورهای روبه رشد { من عبارت جهان سوم رو قبول ندارم !}هست...




!!! Last Tango in Tehran

Monday, March 01, 2004

برای مادرم و خوابی که دیشب دیدم

می دانم ،
جائی که زاد و مرگ کهکشانها هم
بسان جرقه ئی فراموش شده است
در پیاده روهای ساکت و
شب های بی پایان جهان
خورشید کم رنگ اینجا
حتی قصد عشوه گری هم ندارد
برف سفیدی اینجاست

با این همه ،
نگاه و گرمای ترا می جویم
و در این نیمه شب سرد
من ، همان کودک هراسانم،
در آرزوی دیدار
اندوهم را بازهم بر خیال دامان تو باید بگریم

تنهایم ،
در نیمه شب سرد
شانه به شانه شادترین خاطراتمان
در خواب و بیداری گم میشوم
میخندم و میگریم و می بینم

هنوز خیابانها از تاریکی ذوق ذوق میکنند
من دیگر خواب نیستم
و زمان ترا برده است

آسمان با تمام بارانهایش
و یک قطره اشک
که خیابانهای سرد صبحگاهی ، گرمایش را می مکند
در خواب و بیداری گم میشوم
اما ، یادت مثل همیشه شادم میکند.