Monday, March 01, 2004

برای مادرم و خوابی که دیشب دیدم

می دانم ،
جائی که زاد و مرگ کهکشانها هم
بسان جرقه ئی فراموش شده است
در پیاده روهای ساکت و
شب های بی پایان جهان
خورشید کم رنگ اینجا
حتی قصد عشوه گری هم ندارد
برف سفیدی اینجاست

با این همه ،
نگاه و گرمای ترا می جویم
و در این نیمه شب سرد
من ، همان کودک هراسانم،
در آرزوی دیدار
اندوهم را بازهم بر خیال دامان تو باید بگریم

تنهایم ،
در نیمه شب سرد
شانه به شانه شادترین خاطراتمان
در خواب و بیداری گم میشوم
میخندم و میگریم و می بینم

هنوز خیابانها از تاریکی ذوق ذوق میکنند
من دیگر خواب نیستم
و زمان ترا برده است

آسمان با تمام بارانهایش
و یک قطره اشک
که خیابانهای سرد صبحگاهی ، گرمایش را می مکند
در خواب و بیداری گم میشوم
اما ، یادت مثل همیشه شادم میکند.