تو را هر لحظه می بینم که سرگردان
میان کوچه های حسرت و آوارگی
مبهوت می گردی
و بر هر چهره ای یک لحظه
چشمان سیاهت خیره می ماند !
چه میجوئی نشان آشنائی را ؟
درون کوچه های غربت خاکی
که می دانی تو را با هر غبارش
بی دریغ از خویش می راند
بدنبال من و یادِ نگاهی
این چنین اندوهبار می آئی ؟
چرا همچون عروسکهای بی مقدار و بی ارزش
تمام حسرت دنیای پوچ و کاغذی را
با حرفهای کهنه و اندوهبار تکراری
برایم باز می گوئی ؟
بدنبال من و یادِ نگاهی
میان کوچه های حسرت و آوارگی
مبهوت می گردی !
چرا ؟