Monday, April 18, 2005

روزهای غمگين

من هوای گريه کردم
تو صدای گريه من


امروز هوای لندن حسابی آفتابی و گرم بود ومن با شلوارک و تی شرت به منزل عزيزانی رفتم ...بساط کباب در حياط به پا بود ... تمام روز شاد بودم ... از عصر تا حالا بارون بی وقفه ، تند و ريز مي باره ... صدای بارون پشت شيشه عجب خاطراتی رو زنده می کنه ... بو ی بارون ... صدای ريزش بارون در نيمه شب ، با دِل سرگشتهُ من چه ها که نمی کنه ... محيط قبرستون ها رو دوست دارم ... ساليان ميشه که برای تنهائی و آرامش به قبرستون های مختلف سر ميزنم ... اون سالهای دانشجوئی وقتی خبر رفتن " عزيزی " رو شنيدم برای من که از ايران دور بودم و وسط امتحاناتم نمي شد به ايران برم ، گذروندن ساعتی در قبرستون های آرام اينجا ، سکوت ، خلوتی ، پاکيزه بودن محيط و کُلی گُل و گُل کاری ...گاهی بغض ، ماتم و چند قطره ای اشک ... گاهی هق هِق گريه ..خيلی حال و روزمَ رو بهتر کرد بر خلاف ايران و کُلا مسلمون ها که مرده هاشون رو به دور ترين نقطه شهر و گاهی خارج از شهر ميبرن در اروپا قبرستان ها جزئی از زندگی روزمره انسانها هستند ... چرا بهترين های من درگوشه و کنار و قبرستون های مختلف دنيا به " خواب " رفته اند ؟ دلم هوای عزيزانی رو کرده که " اينجا " نيستند و متاسفانه نمی تونم بنشينم و کلی باهاشون درد دِل کنم ... هر چند که بهترين خاطراتم با " نگاه و خنده هاشون " بال د ر بال هميشه در سفر اند...چرا هميشه از عزيزترين هايم دورم ؟ چشمان شفاف ، سبز مايل به آبی رنگ پدر و آرامش نگاه و خنده های مادر ... چرا وقتی که ميگم " پرلاشز " يکی از مکان های مورد علاقه منه همه فکر می کنند ديونه شدم ؟
چقدر اين آهنگی که از روی اينترنت پيدا کردم با حالا ت من همخونی داره !