Tuesday, April 29, 2003


بياد و برای خاطره دوستم "Mandy "
ساعت 11 صبح دوشنبه اول هفته ! صد تا کار سرم ريخته... موبايلم زنگ ميرنه اولش ميخوام گوشی رو ور ندارم ولی وقتيکه شماره David رو می بينم تصميم می گيرم جواب بدم

David : hi Jay it’s me
Jay : hi mate ! what’s up ?
David : can you talk ? are you busy ? cry , sob , silence … !
Jay : what ? what’s a mater mate ? you okay ?
David : Not really .. got a very bad news ! Mandy has just died then starts to sob & cry again
Jay : what ? SHOCK Grrrrrrrrrr…! Mandy ? Mandy Bruce ? How ! Why !………Silence …I’m almost in tears by now !
David : sorry to call you but I needed to talk to some one !
Jay : don’t worry mate ...am so sorry to hear that ,can’t talk right now but ,will call you soon …

گوشی رو می گذارم و سر درد شديد شروع ميشه ! تمام خاطرات چندين ساله دوستيمون از جلو چشمم رژه ميرن ! دارم فکر ميکنم کجا باهاش آشنا شدم ...يادم نمی ياد اصلا مگه فرقی هم داره ؟ چشمهای درشت آبی و شيطونش يادم مياد با اون نگاه وحشی بانفوذ ...بيچاره Russell تقريبا 18 سال بود که با هم زندگی می کردن واينقدر عاشق بودن که نخواستن با اومدن بچه دنيای عاشقی رو بهم بزنند... تازه چند سال پيش عروسی کردن...يادش بخير چه جشنی بود اونشب توی محله رِيچموند لندن...Russell همين چند ماه پيش به فاصله 4 ماه اول پدرش و بعد مادرش رو از دست داد حالا هم همسرش ! عجب دنيائی ! پس اين خدای لعنتی رحمان و رحيم کجاست ؟ يادم مياد چند سال پيش توی خيابون 5th Avenue نيويورک تصادفی همد يگه رو ديديم به اصرار " Mandy" رفتيم به Oyster Bar توی Plaza Hotel چقدر خنديد يم اونروز خنده هائی که ديگه تکرار نميشه ! نگاهی که همه رو سر جا ميخکوب ميکرد ... ، هيجانی که تو صداش بود موقع صحبت کردن ، عشق و علاقه به زندگی و ... همگی با هم و يکباره پر کشيدند و رفتند ! ...
هر سال يکweekend همگی جمع ميشديم در شهر ساحلی Whitstable اونجا خونه ويلائی د ارن و 2 ماه تابستون ميرفت اونجا ، خوب آدمی که نويسنده باشه می تونه راحت Laptop رو بزنه زير بغلش و از هر جائی بنويسه ! اينتزنت هم که هست و ميشه يک Office سيار. شهر ساحلی Whitstable مرکز Oyster در انگلستان هست. آخرين کتابش رو در همين مورد نوشته بود ...حيف که خودش نيست تا کتاب رو توی قفسه ها ببينه !

نگام می کنه ! ببين چشماش همين جاست ، مثل چند سال پيش گوشه اتاق نشسته و برای يکبار آروم شده و ميگه بازم مثل اونروزی که با Russ اومديم برام سنتور بزن ! چرا اينجوری نگاه می کنی ؟ خوبه که مبتدی هستم و زياد نمی دونم ...چی؟ ظبطش کنم برات !؟ برو دختر کم سربه سرم بگذار...بابا قول ميدم واست يک نوار حسابی سنتور بخرم ... آخرش با نوار " فرامرز پايور" راهيش کردم. پيش خودم گفتم اينو گوش کنه تازه ميفهمه سنتور نواختن يعنی چی و دست از سرم ور ميداره...فردا صبحش ای-ميل زد و نوشت : نوارش خيلی قشنگ هست ولی اون حسی که اون ميخواد رو بهش نميده ...امشب به يادت يک کم مضراب ها رو ، روی سيمهای سنتورم ميکشم ... يک بطری شراب قرمز ايتاليائی Chianti Rufina Basciano همونی که خيلی دوست داشتی هم بيادت می نوشم ...

" آسمان می گريد امشب
ساز من می نالد امشب
او خبر دارد که ديگر
اشک من ماتم گرفته ! "