Sunday, October 03, 2004


امروز هنگام مرتب کردن کتابخونه ام ، به آلبومهای قديمی نگاهی انداختم ... ياد ها ...خاطره ها ...شادی ها ... تولد ها ... دوری ها ... عکسها .. . خيره شده به عکسهای دوران کودکی ... هنگامی که صورت خندان و چشمهای سبز درشت متمايل به آبی " پدر " و لبخند مهربان " مادر " آرام به دوربين نگاه می کنند ...زمانی که صورتشان هنوز بدور از هر گونه چين و چروکی بود ...زمانی که هنوز صدای شادی و بازی کودکانشان فضا خانه را می شکافت ... زمانی که " زندگی " اينهمه غمگين و" فاصله ها " اينهمه زياد نبود ... ...خيره شدن به دوربين ، برای ثبت لحظه ای... که شايد و فقط شايد روزی و ماهی و سالي دگر ... پسرکی در سرزمينی فرسنگها دورتر با خيره شدن به اون " نگاه " و " لبخند " و " محبت بيکران " روز شنبه " شادی " داشته باشد ...
برای " پدر و مادر " مهربان و عزيزم ... ناقابل هست می دونم اما ، سرخ به رنگ زندگی ... زندگی ...