Wednesday, May 18, 2005

نردبان چه ارتفاع حقيری دارد

پنهان و آشکار نمی توان بود ... همه می دانند ... گاهی عبور و گذشتن هزاران َپستی و ُبلندی دارد ...گاهی همين َپستی و ُبلندی هاست که در نيمه راه نا اميد ميشوی و دوست داری به دنيای " آرام " گذشته برگردی ... سخت بود ...تلخ بود ... دشوار بود ... تنهائی بود ... غصه و دلگيری بود ... وسوسه نشدم ... رفتم و رفتم و رفتم ... زمين خوردم و کسی را يارای کمکی نبود ... دو باره به راه افتادم و رفتم ... پس از اون انتظار طولانی ...حالا بالا ی قله " شادی " نشسته ام و با تمام وجودم ، درک می کنم که " نردبان چه ارتفاع حقيری دارد " ... زيباست اين همه رنگ و هيجان ... بازهم ... بازهم ... آخرين فصل اين داستانِ چند ساله " شادتر ين " فصل تراژدی نانوشته ای شد که زندگی کرديم ! باز هم من عبور کردم و تو ماندی ! سبد گل بزرگی روی ميز لبخندی جاوادنه با خود به ارمغان آورده ... شادم ...ش ا د