از ،آن شب سرد خزان شبها گذشته
روزگاری بر من تنها گذشته
پائيز دوباره اينجاست ... همين جا ...نزديک تر از اونی که بشه ازش فرار کرد ... 18 مهر سال 60 هم روزی بود هما نند روزهای آغازين فصل پائيز .. پائيز سال 60 متفاوت بود ... پائيز خونين شده بود ...پائيزی که بوی خون می داد ... پائيزی که به خون کشيده شده بود ... رنگ خون از رنگ برگهای پائيزی بسيار " قرمز " تر بود ...
حالا ساليان بعد ... بدور از اون همه خونی که همه جا رو فراگرفته بود ... بدور از اون رنگ و بوی نفرينی " پائيز سال 60 "... بدور از سايه مرگ که بر تن شهر افتاده بود ...بدور از سنگينی نگاه کثيف و موذی "پاسداران شب " ..بدور از اونهمه هياهوی و تقلا برای زنده ماندن ... برای "آزاد زيستن" ...برای " انسان " بودن و " انسان " ماندن ... پائيزی ديگر با من همراه می شود ... پائيز فصل عجيبی است ...لااقل برای من ... هر روز صبح از پنجره حمام به برگهای رنگ و وارنگی خيره می شونم که سعی می کنند من رو با پائيز آشتی بدن ...هر برگی سعی خودش رو می کنه ... مگه ميشه اينهمه ز يیابی رو ديد و از طبيعت لذت نبرد ؟ من دوباره عاشق فصل پائيز شدم ... من دوباره دارم " انار " می خورم و از انار قرمز رنگ درشت لذت می برم ... پائيز چه زيباست .