Friday, November 07, 2003



Story of me & Pomegranate
من يک زمانی ميمردم برای خوردن انار ترش قرمز ... يکی از عزيزانم اينقدر انار دوست داشت که هر وقت هر جا انار ميديدم يادش می افتادم . ساليان گذشت و بالا خره ما هم مثل بقيه کمی بزرگتر شديم . در اون سالهای سياه باهم به اينجا افتاديم من پس از چندی از زندان کوچک به زندان بزرگتر { ايران } پرتاب شدم ودر اولين فرصت از هردو زندان فاصله ها گرفتم . ولی اون دخترتيزهوش جوان و بااستعداد با قلبی پر از اميد و عشق 7 سال از بهترين سالهای عمرش رو به خاطر آرمانش و باورهای انسانی در زندانهای مختلف جمهوری اسلامی گذروند ... برام کمی عجيبه که اين اتفاقها در پائيز سرد و خون بار سال 60 تهران افتاد و من اينقدر از اون روزها دورشدم که دوباره عاشق فصل پائيزم ...ولی هنوز پس از اونهمه سال نتونستم يک بار مثل آدم درست و حسابی " انار " بخورم. در طی اين سالها هر وقت هر کجا "اناری " ديدم خاطره ها و دلتنگی ها تازه شد و طعم گس و خفه کننده خون ماسيده جايگزين طعم " انار " شد. دوباره پائيز شده و من هوس "انار " کردم . به خودم گفتم که بايد دل رو به دريابزنم و برم چند تا " انار " درشت ترش، قرمز بخرم و سعی کنم خاطر ای خوش رو جايگزين کنم . ..چند روزه اين " انارهای " بيچاره توی آشپزخونه نشسته اند و منتظرند ! چندين بار خواستم بخورم ولی انگار يک چيزی از درونم ميگه " نه " ! هنوزم همون طعم عجيب خون آلود مياد سراغم ..
چند تا " انار " سرخ درشت اينجا توی کابينت آشپزخونه من در حال پژمردنند.. 2 روزه که از توی ظرف ميوها به گوشه يکی از کابينتهای آشپزخونه پرتاب شدن !
آی آدمها ...کسی " انار " نمی خواد ؟