Saturday, May 26, 2007

شهر


در افق های دور
پشت یک دروازه
کودکی می گرید
زنی از خستگی و غصه شکایت دارد
مرد چاقی هر روز صبح
با نگاهی موذی دخترک همسایه را می بلعد
پسران در آنجا نگران دل مشغولی خودشان هستند
سر کوی و برزن ، لبخند ها ، نیش ها ، ریش ها ...
راه دوری نیست تا " شهر "
شهر رویا ها ، آرزوها و امید های لگد مال شده !
در همین نزدبکی
کودکی می گرید
پشت اون دروازه " شهر " روزی میلرزد
از صدای غرش آن لرزش ها
کودکی باز می گرید !