Friday, June 02, 2006

پیاده روی شبانه

دیشب با دوستی که روزهای آخر بار داری رو میگذرونه برای چند ساعتی پیاده روی و گپ زدن بیرون رفته بودم ... بعد از شام در یکی از رستوانهای ترکی مورد علاقه ام برای پیاده روی رفتیم ... هوا هم از خوش شانسی ملایم بود و تا ساعت 4 صبح دست در دست قدم زدیم ... من هرگز دوست نداشته ام بچه داشته باشم و این دوستم هم قبلا علاقه زیادی به بچه دار شدن نداشت ولی در سن 34 سالگی بسیار علاقمند بود که حداقل یک فرزند داشته باشه ! فکر کنم همون " Biological clock " کار خودش رو کرده ! فارسی اش رو هم نمیدنم ! حال که روزهای آخر بار داری رو میگذرونه به نوعی پشیمون شده که بااومدن بچه دست و پام گیر خواهد بود و ... سعی کردم کلی دل داریش بدهم ... توی رستوران گارسون میگه مبارکه ! کی پدر میشی ؟؟؟ گفتم ! هیچوقت ! با تعجب به " دریا " اشاره میکنه و میگه ولی دوست دخترت بار داره ! بدجنسی ام گل میکنه و میگم بچه مال من نیست ! ( البته دروغ هم نگفتم ) چشماش 4 تا میشه ! ... ساعت 12 شب که بیشتر مشتری ها رفتن با یک گارسون دختر میاد سر میز ما برای چت ! و البته فضولی ... کلی سرکار میگذاریمشون و بعدش میگم بابا این فقط دوست من هست و پارتنراش بابای بچه اش هست ! که الان هم توی خونه مشترکشون نشسته ! با یک چشمک میگه پس شما ها دزدکی میان بیرون ! امان از فضولی شرقی ها ! میخندم و میگم ببین من زیاد به این رستوران میام و گارسون دختر با سر تائید میکنه ! میگم برام مشکل درست نکنید ها ؟ دختر که دیگه نمی تونه بیش از این خودش رو کنترل کنه میپره وسط و میگه ولی شما ها فارسی حرف زدید ! توی ایرونیها هم این چیزها هست ؟ گارسون پسر میپرسه مگه مسلمون نیستی ؟ با جدیت جواب میدهم که من مسلمون نیستم و ... نیم ساعتی همراه بستنی خوردن باهشون شوخی میکنیم و بعدش واقعیت رو میگیم ! قیافه هاشو دیدنی بود انگار داشتن از شادی بال در میاوردن ... بعدش باهامون دوست شدن و 2 تا آبجو تُرکی مجانی هم برامون آوردن ! آخرش دختر ه میگه خوبه شد که چند تاایرونی " آزاد " ( حالا منظورش هر چی بوده !!! ) هم دیدیم البته معلومه که شما ها زیاد ایران نبودید ! یعنی میشه دختر و پسر با هم اینقدر دوست باشن و تا ساعت 4 بخواهند با هم بیرون باشن و پارتنز ایرونی دختر هم چیزی بهش نگه ؟؟؟ ... با کلی بغل و روبوسی آرزوی پسر کاکل زری ! ( فرزند" دریا " پسر هست توی اسکن بهش گفته اند ) میریم بیرون .... بعد از چند ساعت خنده و پیاد روی میرسیم خونه اشون ... یک چای ایرونی به زور به خوردم میدن ! لذت چرخ سواری ساعت 4:30 صبح ..هوای خُنک بهاری ... گوش دادن به صدای لئو نارد کوهن ... " Dance me to the children who are asking to be born" غروبی رو با دوستی قدیمی گذروندن ..فکر کنم 17 – 18 سالی میشه که با " دریا " دوست هستم و یاد اون شبی می افتم که برای اولین بار پس از سالیان میخواست بره ایران و تا خود صبح 300 بار بهم زنگ زد که تو رو خدا اگه فکر میکنی ایران خیلی بده هنوز وقت دارم ...من میترسم ...چطوری روسری سَرم کنم ؟من که بلد نیستم ! ... چه زود گذرند این روزها و ماهها و سال های عمر مان !