Saturday, January 14, 2006

شهرکی به نام بیمارستان

به نظر من ، راهروهای اکثر بیمارستان ها شبیه هم هستند ... دراز و طولانی ...سرد و بی روح ...که نوعی بغض رو در گلو فشار میده ... بیمارستان محیط عجیبی است ... از طرفی تعمیرگاه بدن انسان هست و همانطور که همه ما حداقل سالی یکبار ماشین و وسائل نقلیه رو برای سرویس و گاهی هم تعمیر موتور و یا بدنه اش ، به مکانیکی/ تعمیرگاه /گاراژ و... می بریم انسان هم برای معالجه مجبوره به بیمارستان بره و لی انگار هیچ کسی از بیمارستان دل خوشی نداره ...کمتر کسی با رغبت به بیمارستان میره ... محیط داخلی بیمارستان هم خود داستانی داره ...بیمارستانی بزرگ 22 طبقه بسیار شیک و بزرگ و کاملا خصوصی با آخرین تجهیزات پزشکی و خدمات رفاهی در شهری بزرگ ... فشار یک دکمه آسانسور می تونه تو رو به دنیای جدید و متفاوتی ببره ..در طبقه 2 که بخش زایمان هست اکثر اوقات مردان جوانی رو میبینی که شوریده و پریشون و با صورت اصلاح نشده در بخش پرسه میزنند و گاهی گل به دست در رفت و آمد هستند ... با هیجان توسط تلفن خبر شادی تولد نوزاد جدیدشون رو به خانواده و دوستان اطلاع میدهند و اقوام با شادی به بیمارستان سرازیر میشن ...اما در طبقه 3 کودکانی که از بیماری های لاعلاج رنج میبرند بستری هستند و روحیه افسردگی و غم در تمام راهروهای بخش موج میزنه ...در طبقه ای دیگر مریض های مراقبت ويژه بستری هستند و ... طبقاتی دیگر و بیمارانی گوناگون ... بیمارستان های بزرگ مثل شهرکی هستند که در دل شهر ی بزرگ زندگی میکنند با مقرارات و ساعت های تنظیم شده مخصوص به خودشون ... با آسانسور بالا و پایین میرم ...از این طبقه تا طبقه بعدی دنیائی متفاوت در جریان هست ...در طبقه ای شادی تولد نوزادی جشن گرفته میشه و در طبقه ای دیگر چشمانی گریان مرگ عزیزی رو با نا باوری مشاهده میکنند ...بخش اورژانس هم که همیشه مخلوطی از همه حوادث شهر هست که میشه ساعت ها گوشه ای نشست و مردم رو تماشا کرد ... زندگی در بیمارستان ادامه داره ... راهروهای طولانی ..بوی مواد ضد عفونی کنند در همه جا ..ساعت های طولانی ِ انتظار پشت درب های اتاق عمل ...سکوت ...آسانسور ...کافی شاپ/رستوران طبقه همکف بیمارستان ، مغازه درون بیمارستان ، صندوق پست و ... در طبقه 22 دوم بهترین منظره شهر رو می بینی..حالا مردمان شهر مثل آدمک های کوچک توی قصه ها ی کودکی از این طرف به اونطرف خیابون میروند ... ساعتی است نشسته ام و لیوان قهموه در دستم سرد شده ! چراغ های شهر از هر طف پیدا شدن ومنظره رو بسیار دیدنی کردن ولی انگار همه چیز و همه کَس بهم دهن کجی میکنند ! یک روز دیگه هم در بیمارستانی متفاوت سپری میشه !