Tuesday, June 14, 2005

روزهای گذشته …

اگر بخواهم بسازم ، بايد گذشته را فراموش کنم . بايد خاطرات تلخ و شيرين گذشته را فرامو ش کنم و بايد به خود تلقين کنم که نگاه به گذشته دردی را دوانمی کند . هفته ها می گذرند و من روز را به اميد شب سپری می کنم .ديشب باز هم هوا کمی بارانی بود ...زيباست ..هميشه بعد از سختی به آرامش دست يافتن زيباست و با غرور ... اين آرامش با شکوه تر از هر جمله ای است ... بعد از اون همه دغدغه ها وجنجال های فکری ... شبها خواب می بينم اما ديگرکابوس نيست... هر شب يک رويا را به خواب می يبنم، اما ديگر کابوس نيست ... با اينکه در جزيره ای کوچک زندگی می کنم ولی از دريا دور هستم و بوی دريا را نمی شود اينجا حس کرد ... راستی چرا دريک نقطه آن قد رآب فراوان است که فقط کافی است چند بيل ماسه را از سطح زمين برداری تا به آب برسی و در نقطه ای ديگر مردم در حسرت يک قطره آب می سوزند ؟ صحرا ها خشک اند و من هوای جنگل در سر دارم ... جنگل مرطوب و بوی نَم ... برگهای خيس ...انگار جنکل پلی است ميان دريا و صحرا ... بايد چند روزی به جنگل بروم ... شبها خواب می بينم اما ديگرکابوس نيست...