Wednesday, June 01, 2005

سفری در جاده بی انتهای خاطرات گذشته

امروز اول ماه جون هست ... 3 سال گذشت... همه می آيند و می روند ... عبور کردن از مراحله ای به مرحله ديگر بسيار دشوار تر از "ماندن " است .. نخواستم بسان مردابی ، ماندنی شوم و رفتم ... 3 سال گذشت ... به گذشته نيم نگاهی می اندازم ... حضور " ديگران " در گذشته ام بسيار پُر رنگ هست ... اصلا همين ديگران هستند که بخش بزرگی از گذشته را می سازند و گرنه " من " هميشه همين " من " هستم ! ... 3 سال گذشت ... ساعت ها ، روزها ، هفته ها ، ماهها و سالها می گذرند بدون آنکه " کار مهمی " انجام داده باشم ... زندگی کمی سخت تر ولی بسيار شيرين تر شده ... عادت ها رو دور ريختم و غير قابل قبول ها رو به همه خوراندم ... اينهمه تغيير ... اينهمه سفر ... اينهمه تحول ... اينهمه راه ! اما هنوز خسته نيستم ... ساعت ها ، روزها ، هفته ها ، ماهها و سالها می گذرند و همين ها " زندگی مان " رو می سازند ... به همين سادگی هنوز " زند ه ام " و ساده ترين واژه ها همان " زندگی " است ... !

من پشيمان نيستم
من به اين تسليم می انديشم اين تسليم درد آلود
من صليب سرنوشتم را
بر فراز تپه های قتلگاه خويش بوسيدم

در خيابان سرد شب
جفت ها با ترديد يکدگر را ترک ميگويند
در خيابان های سرد شب
جز خداحافظ خداحافظ صدائی نيست

من پشيمان نيستم
قلب من گوئی درآنسوی زمان جاری است
زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد
و گل قاصد که بر درياچه های باد می راند
او مرا تکرا خواهد کرد



فروغ فرخزاد