Friday, May 06, 2005

Rainy Morning

همه جا و همه چيز " سياه " بود
به گُمانم
مراسم تدفين " تو " بود !
حس "گُم شدن " در نگاهت بود
نگرانی و ترس در " تو " موج ميزد
خوشبختانه
من فقط " يکی " از تماشاچيان بودم
دَم دَم های صبح , صدای آواز پرنده ای خوابم را پريشان کرد
خواب بودم
خواب ديدم
بيداری ات را !