Wednesday, February 09, 2005

گاهی وقتی تاريکی مياد همه چيز رو با خودش مياره ... گاهی کاملا برعکس ... من تاريکی رو دوست دارم ...کسانيکه به خونه من اومدن می دونن که شبها تقريبا چراغ روشن نمی کنم ( مگر برای مطالعه ) ولی هر گوشه چند تا شمع روشنه ... گاهی مثل ديشب که بی خوابی به سرم ميزنه ميرم روی مبل توی اتاق نشيمن لم ميدم و موزيک گوش ميدم ... رقص نور شمع ها توی تاريکی روی شيشه می افته و من رو از اين دنيا بيرون ميبره...صدای قطرات تند بارون توی گوشم می پيچه ...شيشه های پنجره و قطرات بارون مثل دوستان قديمی با هم بازی ميکنند ... قطره های روی شيشه از هم دیگه سبقت می گيرند ... خط های موازی روی شيشه چند دقيقه ای من رو به خودشون مشغول میکنند ...گاهی اين تاريکی " حس تنهائی " رو بهم منتقل می کنه ...گاهی صداهائی می شنوم ...کسی من رو به اون طرفها ، به دورها صدا می کنه ... به سرزمينهای نشناخته ...توی همين خواب و بيداری هام بودم که صدای مادرم ميومد ... ميگفت پنچره رو ببند توی اين بارون نصف شبی ، سرما ميخوری ها وسط زمستون ... چشمام رو باز ميکنم چند مدتی طول ميکشه تا دوباره به تاريکی و سياهی عادت کنند ... به غير از سايه نور براق چند تا شمع به روی پارکت کف اتاق و چند تا سايه در هم بر هم روی ديوار ، چيز قابل عرض ديگه ای روبروم نيست ولی احساس گرمائی دلپذير به تمام وجودم رخنه کرده ...بلند ميشم و پنچره رو باز ميکنم ... صورتم رو ، زير باران ميگيرم ... احساس گرما هنوز با منه ... مادر عزيزم ، نگاه گرمت مثل خورشيد به من می تابه و همه جا باهام هست ...صداش از دورها مياد ... چقدر بهم سفارش کرد که سرما نخورم ...

تو مثل ماه بزرگی که نگاهم ميکنی