Wednesday, December 22, 2004

همسفرم



باز هم من و باران " همسفر " شده ايم
نيمه شب زمستانی
من و باران و تاريکی
قدم زنان
...
گرگ و ميش بامدادی
من و باران و تاريکی
سرود خوانان
...
باران بر سَر و صورتم می ريزد
قطره بارانی ، بر گودی گونه ام جا خوش کرده
هر بار " همسفرم" تند تند ، می بارد و می کوبد بر همه جا !
گويا ذهن آسمان از " غم " خالی می شود
می پرسمش : چقدر دلگيری ؟
می غُرد " همسفرم " و می بارد به پهنای آسمان دلگير روزهای سرد زمستانی !
امان از اينهمه هيجان
" همسفرم " هميشه ، مانند ياری وفادار
بال در بال می آيد
با من
همه جا
روز و شب
حکايت " من " و "همسفرم " طولاني تر از اين چند سطر است !