سهم من
دوست بسيار عزيزی " ش " چندی پيش کتاب " سهم من " نوشته : پرينوش صنيعی رو برام فرستاد . داستان کتاب جريان زنی بنام معصومه هست و اتفاقاتی که در زندگی شخصی اش رخ می ده و بنوعی جريانات سياسی قبل و بعد از اتقلاب و اثراتش بروی زندگی اون . پس از اعدام شوهرش " حميد " وابسته به گروهای چپ و مارکسيست ( زندانی سياسی رژيم شاه و نظام اسلامی که بسان بسياری ديگر از زندانيان 2 نظام ! رژيم اسلامی اونها رو به سرعت و با کينه عجيی به پای جوجه های مرگ فرستاد ) ... با بزرگتر شدن 3 فرزندنش و ازدواج هر سه وی تصميم می گيره که با " سعيد " که در سنين تين ايجری و قبل از ازدواج " عاشق " هم بودند و به خاطر ممانعت خانواده اش نتوانستند ازدواج کنند ... دوباره بر حسب يک اتفاق آشنا می شوند و قرار
ازدواج می گذارند ... افسوس که در جامعه ايران " زن " هنوز فقط بايد " مادر ، خواهر ، دختر ، زن ، مادر بزرگ و .." فداکاری باشه و هيچگاه فرهنگ عمومی " حق عاشق " شدن رو برای نيمی از جامعه نپذيرفته ... فرزندانش به شدت با اين ازدواج مخالفند ... در بخش هاي پاياني اين کتاب 500 صفحه ای درد دلی با دوست قديمی اش " پروانه " می خوانيم :
- خانم جون هميشه می گفت " سهم هر کس از قبل مشخصه ، براش کنار می ذارن ، اگه آسمون هم به زمين بياد عوض نمیشه " .اغلب فکر می کنم واقعا سهم من از زندگی چی بوده ؟ آيا اصلا سهم مشخص و مستقلی داشتم ؟ يا جزئی بودم از سهم مردان زندگيم که برای باورها ، ايده ها ، و ا هدفهاشون ، هر کدوم به نوعی مرا به قربانگاه بردند ، برای حفظ آبروی پدر ومادرم من بايد قربانی می شدم ، بهای خواستها و ايده آلهای شوهرم ، قهرمان بازيها و وظايف ميهنی پسرانم را من پرداختم . اصلا می کی بودم ؟ همسر يک خرابکار ؟ يک خائن وطن فروش ؟ مادر يک منافق ؟ زن يک مبارز راه آزادی ؟ و ياماد رفداکار و از جان گذشته يک رزمنده آزاده ؟ چند بار در زندگی منو به اوج بردند و بعد با سر به زمين زدند در صورتی که هيچکدوم حق من نبود ، من رو نه به دليل شايستگيها و توانايي های خودم بالا بردند و نه سقوط هام محصول اشتباهات خودم بود . انگار هرگز من وجود نداشتم ، حقی نداشتم ، کی برای خودم زندگی کردم ؟ کی برای خودم کار کردم ؟ کی حق انتخاب و تصميم گيری داشتم ؟ کی از من پرسيدند تو چی می خواهی ؟ "
– پروانه : خيلی روحيه اتو باختی ،هيچوقت اينطوری شکايت نمی کردی ، بهت نمی آد ، تو بايد جلوشون وايسی و کار خودتو بکنی .
– می دونی ديگه نمی خوام ،نه اينکه نمی تونم، می تونم ، ولی ديگه برام لطفی نداره ، احساس شکست میکنم ، انگار هيچ چيز با سی سال پيش فرق نکرده ، من با تمام زجری که کشيدم حتی توی خونه خودم هم نتونستم چيزی رو عوض کنم . حداقل انتظاری که از بچه هام داشتم يک کمی درک و همدلی بود ، حتی اونا هم حاضر نشدند به عنوان يک انسان حقی رو برای من قائل بشن ، من فقط وقتی ارزش دارم که مادر اونها باشم و در خدومتشون به قول معروف :
خود را برای ما نمی خواهد کس ... .... ما را همه از برای خود می خواهند
شادی من و خواست من براشون هيچ ارزشی نداره ، حالا ديگه هيچ ميل و شور و شوقی برای اين ازدواج ندارم ، يه جوری نااميد شدم، طرز فکر اونها ارتباط زيبای من و سعيد رو آلوده کرده . وقتی اونا که فکر می کردم بيش از همه به من نزديکن ، دوستم دارن و دست پرورده خودم هستن اين طور در مورد من و سعيد حرف می زنن ببين بقيه چی ميگن ! چطور من و انو به لجن خواهند کشيد .
- پروانه : به درک ! هر کسی هر چی دلش می خواد بگه ، نبايد به هيج حرف و سخنی گوش کنی ، قوی باش و کار خودتو بکن ، افسردگی اصلا به تو نمی آد ،....
- بر خلاف ميل باطنی اش به " سعيد "جواب رد ميده... وقتی از سعيد جدا شدم ، قدم زنان به سوی خانه آمدم . باد سردی وزيدن گرفت . بسيار خسته بودم. کوله بار تنهائيم سنگين تر شده بود و قدمها يم سست و ناتوان تر .خود را در ژاکت سياهم پيچاندم و به آسمان گرفته نگاه کردم و گفتم : وای ... !!!! چه زمستان سختی در پيش است .
با همه انتقاداتی که به کتاب دارم به نظر من به موضوع جالب و قابل تاملی پرداخته . نثر روان و صميمي نويسنده خوندن کتاب رو بسيار جذاب تر میکنه هنگام خوندن ، يک جاهائی در داستان ، احساس نزديکی زيادی با کتاب " بامداد خمار " داشت . خوند کتاب رو به همه پيشنهاد می کنم . براستی " سهم زنان " از جامعه سنتی – مذهبی – پوسيده ايران چيست ؟
Ps
خوندن کتاب رو مديون ( ش ) عزيز هستم .و بي نهايت سپاسگزار از اينهمه لطف و مهرباني . ممنون دوست مهربان من .