Friday, November 19, 2004

سنجاب حياط خانه ، برای تنهائی خويش با دانه های " بلوط " توپ بازی می کند ...گربه همسايه از بی حوصلگی خمياره می کشد... سگ کوچکی با صدای واغ واغ ظريفی اظهار وجود می کند...پرندگان شاد و رها می پرند و من هميشه به " بالهايشان " حسودی می کنم !... 2 ماهی قرمز درشت ، در حوض حياط خانه ، بدنبال هم شنا می کنند...گل های رُز قرمز به شکوفه های تَک درخت " ياس " سلام می کنند... باد خنکی از روی کوههای اطراف می وَزد... صدای موجهای رودخانه ای در همين نزديکی ها ست... نورخورشيد کم کم از ديوار باغچه تَه حياط بالا مي آيد ... در اين روز قشنگ که همه چيز سر جای خودش هست ، آرامش صبحگاهی من آغاز می شود... هفته ها و ماهها و سالها ...می آيند و می روند ...روز می شود و شب می شود ...بهار ، تابستان ، پائيز و زمستان هنوز پی در پی هم می آيند و می روند ... به گمانم جمعه بود آن روز هم ... شايد هم يکشنبه ... هر چه بود روز تعطيل بود ... سرزمينی دور ...خاطراتی نزديک ... روزگاری که گذشت ... خاطرات دور گاهی چقدر نزديک اند !