Monday, October 04, 2004


لطفا ، همچنان باور بفرماييد که داستان اين تئاتر کاملا واقعی است
قسمت اول در پست تاريخ 29 سپتامبر 2004
پرده دوم :

ساعت 5 عصر . خانه دکتر مهران صبری و همسرش رکسانا خانم ! اتاق خواب شيک با بهترين لوازم برای کودک تازه متولد شده . دکوراسيون اتاق با نقاشی کارتونهای والت ديسنی و پرده های پر نقش ونگار " دانل داک " و سيندرلا " و مقادير بسيار زيادی اسباب بازی از همه رقم ... همه چيز اين اتاق بزرگ به يک مهد کودک شيک بيشتر شبيه هست تا اتاق خواب کودکی به وزن 3کيلو . 700 گرم !
مهران : رکسانا جان ، برات چائی بيارم عزيزم ؟
رکسانا : نه !
مهران: حالا چرا اينقدر عصبانی هستی ؟ برات خوب نيست تو به بچه شير ميدی و ...
رکسانا : به جهنم ...ديگه برام مهم نيست ..ببين حسابی افسرده شدم ... اينهمه قول و عده و اميد واهی ...
مهران : بابا ما اينهمه بدبختی تو ی اين سالها کشيديم به همين زودی يادت رفت ؟ اعدام پسر خاله بيچاره من در سن 16 سالگی به جرم خوندن روزنامه گروههای مخالف ! تازه اون روزنامه رو اون موقع از دکه روزنامه فروشی ها می خريد پس غير قانونی هم نبودن ! 8 سال جنگ فرسايشی ، اعصاب خراب کن ... اينهمه جوان بدبخت که الکی کشته شدن ... صدای نحس آژير خطر جنگ...کم نکشيديم در اين سالها ..حالا تو برای اين که اين مردک " هخا " به قولش وفا نکرده اينقدر ناراحتی ؟
رکسانا : ببين مهران جون منهم می دونم .. منهم تمام اين سالها بجز چند تا مسافرت به اروپا بقيه اش رو توی همين خراب شده زندگی کردم ... منهم دوست همکلاسی ام " آزاده " در 19 سالگی بی جهت و مظلومانه اعدام شد ... منهم اين مسائل رو ديدم و می بينم ...ولی به خدا خسته شدم ... می دونی يک جورائی منتظرم يکنفر بياد و به اينهمه کثافت و دروغ و ظلم و گندی که سر تاپای ما رو گرفته پايان بده !
مهران : آره ميفهمم ...توی اين چند ساله همگی حسابی بی پناه شديم ... حسابی " له " شديم ... هر کسی که 2 کلمه حرف حساب زد سريع زندان و بعدش هم اعدام و تيرباران و...بقيه هم که از ايران رفتن و " ما " مونديم ! يادت مياد چقدر گفتم بريم امريکا پيش برادرم ..من اونجادرس خوندم راه زندگی کردن تو ی اونجا رو بلدم ولی توهمش می گفتی که " عاشق ايران " هستی ! نزديک بودن به خانواده ات برات مهم هست و ...
رکسانا: آره يادمه ..حالا که نرفتيم ..اينهمه سال مونديم و طاقت آورديم ... هر کسی از دوستان و فاميل رفت اروپا و امريکا ... الان برای خودشون زندگی مشخصی دارن و مثل " من و تو " اينقدر وامونده نيستند تا به " هخا " دل خوش کنن !
مهران : خب ، پس چی ؟ پاشو يک کم به خودت برس الان چند نفر ميان که بچه رو ببينن ... راستی اين کوچولو فردا سبيلهاش هم در مياد و ما هنوز براش اسم انتخاب نکرديم ! " هخا "و " اهورا " هم که نه نه نه هستند !
رکسانا : از ديشب تا حالا همش دارم به همين فکر می کنم ... چطوره اسمش رو بذاريم " اميد " آره بسه هر چقدر به اميد این و اون بوديم ...اينبار بذاريم " اميد " خودمون و بقيه اميد های جوان ، آينده رو برامون رقم بزنن ... نظرت چيه ؟
مهران : عاليه ...حالا برو اين مطلب رو بخون تا ببينی که "هخا " چه سابقه ای داشته ..تازه اين اول راهه ...
رکسانا اون شب توی وبلاگش با فانت درشت و رنگ قرمز نوشت : " اميد " تنها راه نجات من است
پايان