Monday, July 12, 2004

داره بارون شديدی مياد و سوار هواپيما ميشم .حسابی خسته ام و 2 شبه که اصلا فرصت نکردم بخوام ! هواپيما بلند ميشه و سريع يک شات ويسکی سر ميکشم ! ... اوج ميگيريم و اون بالا ی ابرها هوا صاف و آفتابی است ..خورشيد داغ از پشت شيشه نور افکنی ميکنه . صورتم رو به شيشه می چسبونم ، احساس لذت بخشی است...نور آفتاب کم کم آزار دهنده ميشه ، عينک آفتابی ام رو ميزنم و به ابرهای مواج و سفيد خيره ميشم ..اون دورها دنبال رد پای يک تکه ابر رو ميگيرم و ادامه ميدم... هواپيمای تکونهای شديدی ميخوره و به پايين پرت ميشم... از ترس چشمهام رو می بندم ... مذهبی هم نيستم ، به خدای توی آسمونها هم که اعتقادی ندارم که براش دعا کنم !!! اينجور مواقع بيشتر به زندگی ام و کارهای نکرده فکر میکنم ،هميشه هنگام خطر اعتماد به نفسم بيشتر ميشه ! شايد چون مجبورم به خودم تکيه کنم ... چشم باز ميکنم و روبروم ميدان بزرگی است با فواره و حوض بزرگ سنگی ... چقدر اين منظره آشناست .. اه اينجا که " ريو " پايتخت برزيل هست ولی مقصد من جای ديگه ای بود...وارد يک بار ميشم نگاهم به آينه می افته و ميبينم که بجای کت و شلوار و کرواتی که در طول پرواز تنم بود ، شلوارک و تی شرت پوشيدم . گيلاس شرابی می نوشم و از در خروجی خارج ميشم ! در خروجی بار به محله لاتين کورتز پاريس باز ميشه ! چه عجيب ! از چند تا خيابون باريک و سنگفرش شده ميگذرم نگاهی به اطراف می اندازم تا مطمئن بشم که توی پاريس هستم و پشت شيشه رستورانی پدر و مادرم رو میبينم که مشغول غذا خوردن هستند . وارد رستوران ميشم و کمی صحبت ميکنيم انگار اصلا از وجود ناگهانی من توی پاريس تعجب نکرده اند . هنوز گيجم از اينهمه اتفاقات گوناگون . احساس می کنم سوار ماشين زمان شدم و هی دارم به عقب و جلو ميرم و توی مسير دوستان و آشنايان رو می بينم . يکباره سر از مصر در ميارم و می بينم که " مالکوم " نگرانم شده و محکم به در اتاقم ميزنه ! در رو باز می کنم و ميگم چرا اينقدر شلوغ ميکنی آبروم رفت توی هتل ! ميگه بيشتر از نيم ساعته که همه گروه منتظرت هستند ! پس لوازم غواصی است کو ؟ اه ! چرا کت و شلوار پوشيدی ؟ مگه ديونه شدی توی گرمای 40 درجه مصر ! نکنه دلت برای آفيس تنگ شده ؟! منهم هيچ جوابی ندارم که بدم و فقط نگاهش می کنم ... ازش مي پرسم : من کی به مصر اومدم ؟ ميگه ديشب نکنه مستی اول صبحی ؟ اينقدر از اين کشور به اون کشور ميرم که حساب از دست خودم هم در ميره ! يکباره ميبينم که توی يک خيابون شلوغ هستم و ماشينی داره بوغ ممتد ميزنه ! دونفر از توی ماشين دارند بهم لبخند ميزنن و با صدای بلند اسمم رو صدا ميکنند ! دقيق تر نگاهشون می کنم ... باورم نميشه ! افشين ! نوشين ! می پرم بالا و به سرعت از تهران خارج ميشيم و به طرف بومهن ميريم .خاطرات کم رنگ گذشته بسراغم ميان ، اون مدرسه کذائی تهران ! کوه رفتن مون روزی که از شدت بارش برف مدارس رو تعطيل کردن ... ياد اون سالی که با هم ورق بازی ميکردم و برف بازی ..شبها تا دير وقت کنار شومينه می نشستيم و گپ ميزديم ... ميگم : افشين خودمونيم ها تو ا ين 20 ساله اصلا عوض نشدی ! ميگه آره تو که ايران نيستی ببينی که اينجا چقدر خوش ميگذره ! اگه بهم پاسپورت بدن یک روز ديگه اينجانمی مونم ... ديگه حسابی قاطی کردم ..اينهمه تغيير و تحول و پرت شدن از يک سوی دنيا به سمتی ديگه و ديدن آدمهای متفاوت و ... سرم درد ميکنه و احتياج به استراحت دارم ... چشمام رو باز می کنم .. به ساعت کنار تخت نگاهی مي اندازم ..چی ؟ ساعت 8:15 صبحه ؟ اينجا که اتاق خواب خودمه ؟ تازه می فهمم که همش يک خواب بوده ...از استخر رفتن امروز صبح هم افتادم ! انگار ديشب زيادی روی کردم ! تقصير من نبود... بعد از مدتها با دوستان قديمی رفتم مرکز شهر( مثل توريستها ) ولگردی .. . برای همه پيش مياد ديگه !