Friday, April 16, 2004







شکوفه میرقصد از باد بهاری
شده سر تا سر دشت سبز و گلناری
شکوفه های بیقرار روز آفتابی
به صبا بوسه دهند با لب سرخابی
...
باد بهاری
با بیقراری
...



طبیعت زیبا ،گلهای زرد ، فصل بهار داره بازم عشوه میاد ...میخوام برم یک جائی که هیچکسی نباشه بجز خودم ..چند روزی رو با طبیعت خلوت کنم ... آزاد و رها از همه قید و بند ها ...شبها تا صبح مشروب بخورم... صبح زود طلوع خورشید رو ببینم... این روزها همه اش خلوت و تنهائی ، کوه ، دشت ، دریا ، صحرا ، آسمان آبی ، راههای باریک منتهی به کوهستان و .... و رودخونه ام آرزوست !
زندگی پر دغدغه شهری هم گاهی اوقات بلای جون میشه ! تحمل بعضی آدمها هم عذاب مطلق ! طبق معمول راه حلی هم نیست ؟!