Monday, February 23, 2004

Ice Skating



توی آلمان یک روز Shirley رو بردم برای پاتیناژ .دومین باری بود که به پاتیناژ میرفت برای یک دختر 7 ساله خوب بود فقط خیلی میترسید که اونهم طبیعیه. منهم برام جالب بود با بچه ها بودن شادی های خاص خودش رو داره... دیروز شبنم و شایان رو بردم برای پاتیناژ به این محل. اینجا به خونه من نزدیکه و دوران دانشجوئی زیاد میرفتم پاتیناژ . بعدش هم بار بزرگ و قشنگ الکساندر پارک و منظره شهر زیبای لندن از بالای تپه ، شبهای زیادی رو ساعتها اونجا با دوستانم نشستم ، خندیدیم و خوردیم و نوشیدیم و هرگز نفهمیدم کی ساعت 12شب شده و باید کم کم بریم خونه هامون ! بعد از چند سال خاطرات گذشته یادم اومد و کلی کیف کردم...

امروز صبح Kevin میگه Robin {دخترش} رو هم میبری پاتیناژ چون من که بلد نیستم ! فکر کنم تقصیر خودم بود ! نباید میگفتم که در لذت بردن و در شادی بچه ها شریک شدم ! شایدم اگه مثل معلم خصوصی ها پول بگیرم شاگردها ناپدید بشن !
حالا خوبه که من اونقدرها هم خوب پاتیناژبلد نیستم ! البته تجربه خوبی بود و بازم باید کفشهای بیچاره ام رو که چند سال استفاده نشدن از تو کمد در بیارم ! انگار وقتشه که دوباره بشم همون دیونه ای که قبلا بودم ! زندگی هنوز قشنگه ... مبینی ؟