Wednesday, February 18, 2004

شوق ... التهاب ... پیاده روی های طولانی در کوچه های غریب و آشنا ، از فرودگاهی تا فرودگاهی دیگر ... فاصله ..برف ... قهوه تلخ و داغ، در صبحی سرد و زمستانی با آفتابی کمرنگ - ... صدای پاهای خسته ولی پر انرژی...موزیک ...صداهای غریب ، نور و تصویر...خطهای بی معنی و درهم روی دیوار... سرما... شهری که روزی شاهد گذر قدمهایمان و صدای خنده هایمان بود...سکوتهای معنی دار ... لحظات هیجانی ... شراب سفید فرانسوی با منظره دریاچه و چراغهای افسونگر...خاطرات ... دوستان جدید ...بلیارد... آبجو و پیتزا !... دیدار ... راههای نرفته ، تجربه های کسب نکرده... همه و همه در کلمه " سفر " خلاصه شده ه اند .. و من چه دیوانه وار هنوز شادم... بیش از اینها دارم ، از این دنیای " کوچک " طلب !