برف ميبارد
برف ميبارد بروی خار و خارا سنگ ...
{کليپ آرش رو حتما ببينيد}
ديروز ساعت 6 عصر رسيدم خونه ، طبق معمول دوشی گرفتم و رفتم سراغ کتابم ! توی همين مدت نيم ساعتی که به خونه رسيده بودم برف همه جا رو پوشونده بود . مثل بچه کوچولو ها اينقدر ذوق زده شدم که دوربين بدست رفتم پشت پنجره { همين عکسی که اينجاست}چند تا از دوستای انگليسی عشق برف ، مثل خودم زنگ زدند و قرار گذاشتيم که برای پياده روی توی برف ، همديگه رو ببينيم. 5 فروند آدم گنده ! راه افتاديم توی خيابونهای اطراف خونه و شلوغ می کرديم ، برف بازی و ... تا اينکه خسته شديم و فهميديم ديگه هيچ کدوم 10 ساله نيستيم و انرژی ها زود ته کشيد . چقدر خنديديم توی خيابون و گلوله های برف رد و بدل کرديم ! احساس کودکی و فارغ بودن از همه قيدها ی مسخره " بزرگسالان " چقدر انرژی به آدم می ده ... Jennifer ليز خورد و ديگه نمی تونست درست راه بره بقيه هم خسته شده بوديم ... طبق معمول سر از " Pub " درآورديم.چند نوشيدنی حال همه رو سر جا آورد و بازم راهی خيابون شديم ...رستورانی رو انتخاب کرديم که حدود 15 دقيقه پياده روی بود ولی توی مسير اينقدر شيطنت کرديم که 1ساعت و نيم توی راه بوديم ! حدود ساعت 2 برگشتم بطرف خونه ..صدای قدمهامون روی برف يخ زده سکوت شب رو می شکست و همگی کيف کرده بوديم ...خوشبختانه بزودی دارم ميرم مسافرت برای اسکی وگرنه تا برف آينده در لندن دق می کردم.