Friday, January 23, 2004

براي من فرقي نمي كند كه طرف صحبتم حزب اللهي و بسيجي باشد يا مجاهد و يا كمونيست دو آتشه . برايم فرقي نمي كند مسلمان متعصب باشد يا مسيحي متعصب و يا كافر متعصب . من با مومن بودن و متعصب بودن مشكل دارم و نمي توانم باهاش كنار بيام . به عقيده ي من آدم هاي مومن فكر نمي كنند . فقط فكر پيغمبران و تئورسين هاشون رو غرغره ( قرقره ؟!) مي كنند يا فوقش همه ي تلاششون رو به كار مي برند تا هر موضوع تازه اي رو با آيه هاي مقدسشون سازگار كنند .
صد البته كه من با جهان بيني فلسفي داشتن مخالف نيستم ولي جهان بيني فلسفي داشتن فرق مي كند با ديانت فكري داشتن . جهان بيني فلسفي داشتن يعني به هر حال و به نوعي به قوانين علمي باور داشتن ولي آنگاه كه به ديانت فكري برسيم يعني از همان قوانين علمي دور افتاده ايم . جهانبيني مبدا است و نه هدف و مقصد . آغاز است و نه پايان .
من از بحث كردن و كلنجار رفتن با آدمها خوشم مي آيد . كيف مي كنم . هدفم از بحث كردن فقط به جريان انداختن انديشه ها است . قرار نيست كسي اين وسط كسي را قانع كند . از ديد من قانع كردن ديگران جنايت است . يك جنايت فكري . وقتي ديگران را مجبور مي كنيم كه قانع شوند و نظر ما را بپذيرند در حقيقت به دور انديشه شان حصار كشيده ايم و راه ادامه ي تفكراتشان را بسته ايم .
قرار است فقط روي حرف هاي هم فكر كنيم . حتي پذيرفتن حرف و نظر ديگران هم به معني گذشت كردن است و انديشه ي خود را از دست دادن و استقلال فكري را كنار گذاشتن . قانع كردن و قانع شدن ، تسليم كردن و تسليم شدن ، هر دو نخستين گام اند در راه خفه كردن جوانه هاي نورسته ي انديشه .

به نقل از وبلاگ گلناز

به طرز عجيبی با بيشتر اين نوشته موافقم.