Saturday, January 31, 2004

سالها پيش در کنار باغچه
تو به لبخندی
بُردی از من هُوشم
و من از روزنه ُ چشم تو چيزی خواندم
که کنون شعر مرا ميسازد
و مرا حسرت ديدار تو چندی گُم کرد
به گذرکاه نگاهی رفتم
و تو يک شب
در بال سفر ،
همره يک باران به کنارم بودی
با نگاهی ديگر
...
همهُ باغچه ها ويران و محله های کودکی ام گُم شده اند
شب و باران و سفر به تناوب با من همراهند
تو ولی
ديگر هيچ جا نيستی


ديگر از روزن چشم تو نخواهم خواندن
شعر فردايم را