Tuesday, December 09, 2003

ضربان قلب
امروز جلسه ای در نزديک Oxford Street لندن داشتم و از شانس من همزمان شده با تشويق و استقبال از تيم راگبی انگلستان ، که چند هفته پيش در استراليا بعد از 27 سال دوباره برنده جام جهانی شدن . قطارها مملو از جمعيت هستن و ترجيح ميدم بقيه راه رو پياده برم. از قطار ميزنم بيرون ميبينم که تمام خيابونهای اصلی شلوغ هستن و با اين سرعت بخوام برم 2 ساعت در راه خواهم بود. ميزنم به کوچه پس کوچه ها { خلاصه لندنی بودنم اين حسن رو داره که شهر رو مثل کف دستم بلدم !}
توی افکار خودم هستم ، هوا هم حسابی سرد شده ، دستکش چرمي رو از کيفم درميارم و ميپوشم دکمه های پالتو رو می بندم و به راهم ادامه ميدم .نا خودآگاه از ميان بری ميرم که ساليان پيش پاتوقم بود . ساعت هنوز 10 صبحه و بارها بستند. در قديمی اين بار مورد علاقه من انگار که ساليانه هرگز باز نشده ...سکوتی نسبی اين کوچه خلوت چه عالمی داره ... همين که از دم اون جاز کلاب رد ميشم ...تمام خاطرات ساليان مثل فيلمی از جلو چشمام رد ميشن ... سعی ميکنم بی خيال باشم و به راهم ادامه بدم . اما يک چيزی از درونم شروع به فوران ميکنه ...يکدفعه احساس مي کنم که داغ شدم و از گرما حالت خفگی بهم دست ميده ...انگار يکی داره با تمام وجودش منو بطرف خودش ميکشه ... صداها و شکلک های عجيبی روی ديوار ميبينم ... چقدر يکدفعه گرمم شده... هيچوقت بازی راگبی رو دوست نداشتم و تا حالا حتی يکبار هم از تلويزيون تماشا نکردم ولی دوست دارم برم به خيابونهای اصلی و همراه مردم جيغ و فرياد کنم ...به Piccadilly Square ميرسم تعداد جمعيت هر لحظه بيشتر ميشه ..عرق ميکنم شال گردن و دستکش رو ميزارم توی کيفم ..دکمه های پالتو و کتم رو هم باز کردم ... گره کرواتم گردنم رو فشار ميده ... کمرم خيس عرق شده ... توی ويترين مغازه ای صورتم رو ميبينم که حسابی سرخ و گداخته است... سرعتم رو کم می کنم و به اولين کافی شاپ وارد ميشم ... روی صندلی نشسته ام و دارم کاپاچينوی داغی رو مزه مزه می کنم... تلفنی به محل کار ميزنم و ترافيک و شلوغی رو بهونه ميکنم ..ميتينگ رو 2 ساعت عقب ميندازم ... ساعتی بعد همراه جمعيت سرود خوانان به سمت Trafalgar Square ميرم ... هنوزم کمی گيجم ... خيلی خوشحالم ... ديگه حتی سايه اش هم دور و برم نيست ... من موندم و خاطراتی که هروز کم رنگ تر ميشن و آينده ای که چقدر شفاف جلو مياد...