Monday, November 24, 2003

Down the Memory Lane
ديروزبعد از مدتها رفتم به ديدن مادر دوست فقيدم Mandy ، اون از بيماری فراموشیAlzheimer رنج ميبره و با اينکه بارها بهش گفتيم که دخترت فوت کرده هنوز نمی تونه مسله رو کامل درک کنه . چند ساعتی بود که با دوستان از خاطرات گذشته صحبت ميکرديم تا اينکه همسرمندی "Ross " وارد شد و مادرش سريع سراغ مندی رو گرفت ! ميخواست بدونه چرا هنوز از مدرسه برنگشته ! کتاب آخر مندی رو دستش دادم . شروع کردم به توضيحات و غيره و اون همش اصرار داشت که چرا همه شما اومدين و مندی هنوز تو راهه ! لابد ترافيک سنگين هست ! مندی در سن 48 سالگی از بيماری کليه فوت کرد و Rosalie که روزی نويسنده سرشناسی بوده حالا در سن 89 سالگی مبتلا به بيماری فراموشی شده . چقدر سخته ديدن ضعف و ناتوانی انسانها ! اينقدر سراغ گرفت تا آخرش اشک همه رو در آورد ! عجب دنيای بي رحمی ... ساعت 3 نيمه شب شده و من دارم با خاطرات تلخ و شيرين و دوستيهای کم دوام ، کلنجار ميرم ... انگار هر دوستی که ميره يک قسمتی از "من " رو هم با خودش ميبره ...شايد يک روزی يکجائی در سالهای دور بتونم اين تکه ها رو مثل يک پازل دوباره بهم بچسبونم ... فکر کنم اگر اون روز برسه خيلی ديدنی باشه ... جداّ آيا اين زندگی ارزش اينهمه عذاب کشيدن رو داره ؟ فکر کنم اين چند خط رو نمی نوشتم تا صبح دق ميکردم !