Wednesday, November 12, 2003

باز کن پنجره را
تا که خورشيد بتابد بر من
تا که اميد ، ببارد بر من
تا دوباره ، دريا موج زند از پس و پيش
و پرنده بخواند باز
غزل آبی صبح

باز کن پنجره را تا شميم پرواز و صدای آواز
پر کند جان و تنم
در شب رخوتناک
عشق تن آلودن ، در هوای خنک پائيزی
ديدن ساحل پر شبنم نارنجی رنگ
صدف گمشده يکرنگی،
بيکرانها ، آسمانها ، آبی و سرخ و مغرور
اوج پرواز پليکانها را
رقص يک ماهی ساده
روی آرامش آب

باز کن پنجره را
تا به پرواز درآيد نفسم ، احساسم
و دو چشمان شبانگاهی من
پر شود از سحر نيلی رنگ
از خروش آفتاب
از سرود مرغان

باز کن پنجره را ...