Sunday, August 03, 2003

توی خيابونهای سنگفرش شده قدم ميزنم ، همه جا شور و هيجان به چشم می خوره ، کودکان با موهای بلوند و چشمان آبی شيطونی می کنند . هوای آفتابی همه رو به وجد آورده و صدای خنده های بلند فضا رو پر کرده . وارد باری ميشم سفارش يک بطری شراب سفيد مورد علاقه ام رو ميدم و با چشم دنبال يک صندلی خالی با منظره خوب ميگردم ... نزديک در خروجی جای مناسبی پيدا ميکنم . همه چيز خوب پيش ميره ، بعد از ظهر داغ و خيابونهای قشنگ و شلوغ ، من و گيلاسی شراب ! تصميم دارم غروب برم " فستيوال گيتار " و ... يکدفعه يک چيز خيلی کوچيک باعث ميشه که تمام خاطراتی که در اين شهر داشتم و حالا ازشون فراری ام بسراغم بياد ...يک فلش بک چند ثانيه ای همه چيز رو خراب ميکنه ! لعنتی بزار به حال خودم باشم ! اين پا به اون پا می کنم و آخرش هم نصف شيشه شراب رو رها می کنم و از بار ميزنم بيرون ... قبل از اينکه بخودم بيام می بينم سوار قايق کوچيک تفريحی شده ام . باد و نسيم لطيفی به صورتم می خوره .سعی می کنم برای " لحظه ها زندگی " کنم . نفس عميقی می کشم و به دور دست ها می نگرم ، برخورد موج آب با قايق و پا شيدن گاهگاهی آب به سر و روی مسافر ها باعث لبخند و گپ کوتاهی با خانم بغل دستی هم ميشه... حوصله حرف زدن ندارم و سعی می کنم ادامه ندم...از دور مجسمه نمايان ميشه و ياد ايام کودکی می افتم که اينقدر از اين داستان خوشم می اومد. طبق سنت توريستی دوربين بدست ميشم و " خاطره ای رو " به کمک دوربين " جاودانه " می کنم

پاسی از نيمه شب گذشته و دوباره دارم قدم ميزنم ، اينبار از صدای کفشم بروی سنگفرش خيابون خوشم مياد ، قدمها رو تندتر ميکنم از کنار " تايولی گاردن " ميگذرم چراغهای رنگارنگ و سرو صدای موزيک انگار که برام دعوتنامه " ورود به پارک " ميفرستند ولی ترجيح ميدم توی اين هوای خنک تا هتل پياده روی کنم . فردا بايد سری هم به " گاردن " مورد علاقه ام هم بزنم ...فقط نمی دونم قبل از رفتن " خاطره ها " رو چی کار کنم ؟ شايد توی " گاو صندوق " هتل بشه همه رو مخفی کنم ...