Tuesday, August 05, 2003

امروز توی قطار زير زمينی بودم ، هوای گرم 34 درجه لندن با کت و کروات و ... نفسم به شماره افتاده بود و حسابی کلافه شده بودم ...طبق معمول سرم توی کتابی بود که به ايستگاه مقصد نزديک ميشدم . سرم رو بلند کردم بين اونهمه آدم از همه رنگ توی قطار 2 تا چشم آشنا توجهم رو جلب کرد . البته رنگ چشمها و حالتش آشنا بود... يکدفعه حالم منقلب شد ! چقدر شبيه چشمهای پدرم بود ! ميدونی اينروزها اينقدر دلم هوای اون 2 تا " چشم درشت سبز رنگ " هميشه اميدوار رو کرده ! و سالهاست که اون چشمهائی که اونهمه نگرانم بودن فرسنگها از من دورند و من از اون نگاه مهربون محروم !گاهی فاصله ها چه دور و چقدر نزديک اند !


" ای که از نور دو چشمت نور زندگی به چشمام
آه ،
پدر امروز به پاهام ، ديگه راه رفتنی نيست
جز دريغی روی لبهام ديگه حرف گفتنی نيست "