Saturday, July 26, 2003

ديشب رفته بودم مهمونی دو تا از دوستان خوب قديمی ، بمناسبت پنجمين سالگرد ازدواجشون " مايک " و " اِما " . عجب مهمونی مفصلی بود ، راستش از خيلی عروسيها شلوغتر و ... از سر شب سنگينی نگاه يک خانم رو بروی خودم حس ميکردم بطوری که مجبور شدم از " اِما " بپرسم اون کيه ؟ حالا ما بين بيش از صد تا مهمون چرا اينقدر به من زل زده بود ! نمی دونم ! چند ساعتی نگذ شته بود که با همون خانم مسن ، زيبا روی و بسيارشيک پوش هم صحبت شدم ! در ميون گپ زدن هامون اشاره کردکه ايران زندگی کرده و چون حدس زده بود که من شايد ايرونی باشم اينقدر بهم زل زده بود ! خلاصه کلی برام از زيبائی های اي رن { به لهجه فارسی " مگی " } کاخهای سعيد ابد ! { سعد آباد} نياورين {نياوران } تاکت جمشی { تخت جمشيد } و ... گفت ! بعدش هم کلی تعريف ازکلکسيون طلا و جواهراتی که از ايران يادگاری آورده ...خلاصه معلوم شد که " مگی " جون بمدت 10 سال در دربار ايران، اول با شاه و بعد ها با بقيه اعضا و اطرافيان محترم درباری !!!دوست بوده و روزگار خوشی رو بخرج ملت ايران گذرونده ! اينقدر مزخرف گفت که ديدم دارم کم کم سر درد ميگيرم ! طفلکی!!! چقدر دلخور بود از اوضاع ايران و منهم که می خواستم از شرش راحت شم گفتم نگران نباش چون فقط " مگی ها " جاشون رو با "خديجه ، کبری" و ... های جوانتر عوض کردن و " تاج " تبديل به "عمامه " شده ! ديگه تا آخر شب دور و ور من پيداش نشد فقط چند باری از راه دور لبخند بی معنی تحويلم داد !