Monday, July 07, 2003

اينقدر از اين شهر به اون شهررفتن و مابين کشورهای مختلف نفس تازه کردن هم دوای درد نشد ! بازهم

" دستم نميرود به نوشتن "

گفتم که عشق را
با قامتش همه زخمی
با سينه اش همه تبدار
بر صفحه ای همه خونين بياورم
" دستم نميرود به نوشتن "

گفتم حکايتی بنويسم از اين ديار
اينجا که گردليست هراسان زندگيست
اينجا که " عشق " را
همپای عاشقی ، همه ويرانه کرده اند
گفقم که ابرهای پر اندوه ديده را
بر دامن صبوری عاشق رها کنم
گفتم بگويمت که در اقليم عاشقان
ديگر دلی بخاطر عشقی نمی طپد

پرسيد ه ای چگونه ميگذرد روزگار من ؟
گفتم چگونه باز کنم عقده های رنج ؟
سربسته گويمت:
اين جا ، در اين ديار
کسی به "عشق " نمی انديشد
و
زخمهای من همه از " عشق " است !
اکنون تو هم ميدانی چرا چنديست
" دستم نميرود به نوشتن "