Wednesday, May 14, 2003


دلم را در ميان خارزاری سفت و سخت دفن ميکنم
نه اشکی بر مزارش ميريزم و نه ماتمی در سوگش دارم
آخرين يادگار انسانيت را با شتاب ترک ميکنم
بی دل و سبکبال
تهی و پوشالين، بسان دگر آدمهای خوشبخت!!! زمانه

ديگر بازگشتی ندارم

با گامهای بلند و تند
بسوی آدمها بازميگردم
تا در شاديهای پوچشان شريک باشم
تا لذت زيستن را فراگيرم
دستی را به مهر ميگيرم و بوسه بر دست ديگری ميزنم
لايه قشنگ دو روئی!!! بر صورتم
و مثل بقيه انسانها ، بی دريغ دروغ و ريا نثار ميکنم !

شايد اينست معنای خوشبختی در عصر ما ؟
شايد ذهن خسته من، توانائی اينهمه تحول را ندارد !

با گامهای بلند و تند
بسوی آدمها بازميگردم
تا در شاديهای پوچشان شريک باشم