آنگاه غروب ذهنم، از پشت توده های ابری سياه
فرا رسيد
و رسوبات قديمی انباشته شده در قلبم را منهدم کرد
چيزی از درونم به بيرون جهيد
خالی شدم
" تهی "
بايد دويد
دويد
دويد
...
بايد پريد
پريد
پريد
جاده بی انتها در پهنای افق، رنگ می بازد
بازهم پايانی و شروع آغازی
شکسته گی ذهنم را جوش خواهم داد
با داروی تنهائی
تنهائی
تنهائی
...
تنها
بارها درياها را گريه کرده ام
آيا " عشق " حقيقتی است
بزرگتر از قلب من ؟
آه ، اگر " عشق " نبود
مرگ چه واژه ساده ای ميشد !