Sunday, February 23, 2003




باز کن پنجره رو ... داره حالم بد ميشه
...
وای چرا بازم اينجوری شدم ؟
مگه قرار نبود بشم همونی که اولها بودم...دور ... دور..چقد ر راه ديگه بايد برم تا دوباره برسم به خودم ؟
ما ه ها ست که دارم ميروم …
سفر... بازم سفر...شايد همين يکی رو نتوست ازم بگيره
.......
يادت مياد شبهائی که تا نزديکای صبح توی همون رستوران که تا صبح باز بود فنجونها رو پر و خالی ميکرديم ! نه ...انگار همش خواب بود شايدم کابوس ...نميدونم... يعنی همش دروغ بود ؟
....
يادت مياد سفرهامون ؟... ما رفتِيم و خاطره ها رو يکجا ئي اون دورها شايدم همين نزديکيها جا گذاشتيم ... چه بد شد ...اصلا ولش کن ...چند وقته اين جمله از ذهنم بيرون نميره " ديگر دوباره عاشق نخواهم شد " ولي مگه بدون عشق هم ميشه زنده بود؟
اصلا ميدوني چيه تعداد ضربانهاي قلبم هم عوض شده !!! اينو بايد چيکار کنم ؟ديگه قرصهام رو هم نميخورم...آخه دکتر من که نميدونه اشکال بد کار کردن و کم کاري قلبم با چند تا قرص تغييري نمي کنه ...

بي خيال شو اينطوري زودتر ميگذره...
اصلا بازم ميرم سفر .....