Wednesday, June 30, 2004


Have learned that many years ago ,It takes so much ENERGY to HATE some one & your are NOT WORTH it
Try to get that to your THICK head ! Will you ?

Tuesday, June 29, 2004

ديشب برای تماشای مسا بقه تنيس به ويمبلدون رفتم . مردم از شب قبل برای بدست آوردن بليط ورودی جلوی در استاديوم چادر زده بودند و خوشبختانه بليط های رزرو شده که توسط آشنائی خريدم کمک کرد و در يکی از بهترين رديف ها نشسته بوديم . بازی مابين بازيگر شما ره يک انگليس " Tim Henman " و بازيگر استراليائی " Mark Philippoussis " بود . من هيچوقت از بازی " تيم هنمن " خوشم نيومده و در انگليس چون قحطی تنيسور خوب هست مجبورن که " تيم " رو زياده از حد بزرگ کنند . هر چند که در 10 سال گذشته همه ساله ايشون در همون روزهای اول از تنيسوری نتشناخته بازی رو می بازه ولی امسال فعلا به " quarter Final " رسيده که به احتمال 90 % در بازی روز چهارشنبه از بازی ها اوت خواهد شد . برای تماشای تنيس بهمراه 3 دوست استراليائی رفته بودم و مشخصا " مارک " رو تشويق می کرديم ! می تونين تصور کنيد که اکثر تماشا چی ها به ما به چشم دشمن نگاه می کردن ! با کمی بد شانسی " مارک " در" set 4 " بازی رو باخت . هميشه فکر می کردم که ورزش بايد ملت ها رو بهم نزديکتر بکنه و باعث بالا رفتن روحيه ورزشی و همکاری مابين مردم بشه ولی متاسفانه امروزه " ملت " ها تحت تاثير برد و باخت تيمی ( مثلا فوتبال ) هزار گونه وحشی گری و ... انجام ميدهند. ديشب " سنتر کورت " باشگاه " ويمبلدون " لندن دست کمی از ميدون جنگ و شعار و ...نداشت ! افسوس ! برای ديدن بازيها از طريق اينترنت به اينجا برويد .

Glastonbury Festival


يکشنبه هم که اوج فستيوال موسيقی Glastonbury Festival بود . يادش بخير دوران تحصيل که حوصله ای بود ، چند بار با دوستانم به اين فستيوال چند روزه پر هياهو رفتيم . بايد جوانتر بود ( تين ايجر و ..) تا از فستيوال بطور کامل لذت برد ..چند شبی بيخوابی ، مشروب خواری فراوان ، اجرای موزيک زنده گروه های معروف و اکثر جديد و کلی هم غير حرفه ای با صدای بلند ، رقصيدن زير بارون ، جيغ زدن های بی علت و يا از فرط شادی و هيجان ، سيگار های حشيش و گراس و قرص های اکس ته سی ! ( برای اونهائی که اهلش هستند ! ) مخصوصا که اون سالها مصرف اين چيزها در انگليس ممنوع بود . زندگی در چادر و کيسه خواب و خيس شدن در بارون که هميشه حداقل يک روز از فستيوال بارون شديد مياد. گل و شل و بی خيالی برای چند روز. غذای های بد مثل همبرگر و ساندويچ وچيپس برای چند روز .. چند سالی ميشه که به " گلاستون بری فستيوال " نرفتم ... انگار برای همه اينکار ها و... بايد کمی جوانتر بود ... در ميانه سومين دهه زندگی انقدر جوان نموندم که از تمام اين شرايط مانند ساليان پيش لذت ببرم ... شايد روزی و سالی ديگر دوباره هوس رفتن به فستيوال به تمام شرايط خوب و بدش به سرم زد ... شايد اگر " قلبم " کمی جوانتر شود .
امسال بياد گذشته ها قسمت هائی از برنامه رو از تلويزيون تماشا کردم ... نصف العيش ، وصف العيش !


Olympic Torch Relay Concert
شنبه عصر پس از 56 سال دوباره مشعل المپيک چند ساعتی در لندن بود که به همين مناسبت کنسرتی با شرکت چندين خواننده معروف از جمله James Brown و Rod Stuart
و .. در نزديکی کاخ ملکه برگذار شد . در طو ل مسير از منطقه ويمبلدون در جنوب لندن ( محل بازی های تنيس ) تا ميدا ن روبروی کاخ باکينگهام ، مشعل دست بدست گشت ..از پسر بچه ای که بيماری غير قابل علاج داشت تا بوکسور معروف ، دختر قهرمان دونده انگليسی تا يکی از گوينده های کم ارزش برنامه های تلويزيونی ..دست آخر هم " استيو " قهرمان 4 مدال طلا در رشته دو و ميدانی برای بريتانيا ، مشعل را به جايگاه رسوند که در عکس هم ديده ميشود.

Saturday, June 26, 2004

Silence is Easy

سکوت
باز هم سکوت
صدای سکوت ر ا از ميان فاصله ها می شنوی ؟
لازم نيست نزديک شوی
صدای " سکوتی " معنی دار همه شهر را فراگرفته
باورکن
سکوت آسان ترين است

Wednesday, June 23, 2004

ديشب 2 تا از عزيزانم در مجلل ترين سالن انگلستان " Royal Albert Hall " کنسرتی داشتند که از طرف مدرسه اونها برگذار شده بود .. 1000 تا بچه مدرسه ای ، کنسرت شعر خونی ، رقص با موزيک زنده اجرا می کردند ..قيافه پدر و مادر ها ديدنی بود بعضی ها از شدت ذوق بی اختيار گريه می کردند ( همراهان من هم دست کمی نداشتند ! ) البته ديدن فرزند خودم آدم روی معروفترين و مجلل ترين سالن انگلستان بايد جالب باشه ! تمام بچه ها دختر و پسر شرت های سفيد پوشيده بودن با شلوارهای مشکی . در اصل اين برنامه رو اطرافيان و طرفداران کليسا ها برگذار می کنند ولی حتی من هم که هيچ اعتقادی به مذهب ندارم از کل برنامه لذت بردم . بدليل اينکه برخلاف زمان کودکی ما اصلا شعرهای مذهبی با ترجيح بند " هله لو يا " ! و يا همش " خدا و لرد " و اين چيزها نبود بلکه برای جذب بچه ها به کارهای گروهی از شعرهای پاپ معروف روز استفاده می کنند ! حدود 3 ماهی ميشد که برای برنامه تمرين کردند و کلا برنامه جالبی بود . در راه برگشت ، از فاصله سالن تا ماشين هم انقدر بارون اومد که خيس شديم ! نفهميدم چرا کت و شلوار کرم رنگ پوشيده بودم ! ( فکر کردم ماه " June " يعنی تابستون ! ) پس اين تابستون که ميگن کجاست ؟

ايست


نه !
نه!
نه ، نمی خواهمت !
نزديکتر نيا !
می دانم ،
می دانم که ويرانم می کند اين عشق :
سيب سرخی را می ماند
که در دهان خاطره هايم
هميشه تلخ است .



" زيبا کرباسی " شاعره مقيم لندن – از کتاب " دريا غرق ميشود "

Tuesday, June 22, 2004




Wimbledon Tennis 2004



از ديروز بازی های تنيس در استاديوم "ويمبلدون " لندن شروع شده و با اين آلرژی لعنتی ممکنه که مجبور بشم يا در تلويزيون ببينم و يا از اينتر نت دنبال کنم ! بد شانسی از اين بد تر نميشه .. هر سال حداقل چند تا بازی مورد علاقه ام رو حتما در خود " Wimbledon " می بينم ولی امسال انگار از اين شانسها نخواهم داشت !

سانسور در اينتر نت را شديدا محکوم کنيم

Stop Internet Censorship In Iran


توماری به:
سازمان ديده بان حقوق بشر
PEN بين الملل
سازمان گزارگران بدون مرز

ما امضا کنندگان اين بيانيه بدينوسيله مخالفت شديد خود را نسبت به قوانينی که جهت سانسور اينترنت در ایران درشرف تصويب است را اعلام می داریم.
حکومت ايران بطور مرتب و سيستماتيک حق مسلم آزادی بيان و مبادله آزاد اطلاعات در داخل و با خارج از ايران را سلب کرده و با توقيف و ممنوع کردن نشريات، تلويزيون، مکالمات تلفنی و اکنون اینترنت تصمیم به پایمال کردن حق آزادی بیان شهروندان خود را دارد.
ما آزادی بيان و تبادل آزادانه عقايد را گرامی می داريم و باور داريم و آنرا از اصول اوليه حقوق بشر انگاشته و تلاشهای دولتها وشرکتهای ارتباطاتی را که به برقراری سانسور در ايران کمک می کنند، چه در ايران چه در خارج از ايران، محکوم می کنيم.
از شما تقاضا داريم با فشار آوردن به دولتهای متبوع خود و همچنين حکومت ايران ايشان را به برقراری آزادی بيان و ارتباطات ترغيب کرده تا سانسور را تنها به حتويات محکوم شده توسط جامعه بين الملل محدود نمايند.

سايت امضا پتيشن






Monday, June 21, 2004

روزی به اين حقيقت خواهی رسيد که هيچ انسانی ارزش اينهمه غم و غصه را ندارد ... چه آمدنی و چه رفتن غم انگيزی داشتی..شايد قبل از اينکه بسيار دير شود از " خواب " بيدار شوی ... شايد


Sunday, June 20, 2004

30 خرداد سال 1360 لکه ننگی بر دامان جمهموری اسلامی . خاطره ای از آن خرداد خونين


من به همراه مازيار ،فريبا ، هلن ، مينا، بهروز ، منوچهر و کيهان به سوی ميدان فردوسی ميرفتيم . ( همگی ما دانش آموزان زير 18 سال بوديم و طرفدار دانش آموزان پيشگام – هواداران سچفخا ) اونزمان من پسر بچه ای بيش نبودم ولی اونقدر در مسائل سياسی ايران اطلاع داشتم که می دانستم اتفاقی در شرف وقوع است . مينا و منوچهر دوربين و ضبط صوت کوچک دستی برای کسب خبر آورده بودند. ما برای شرکت در تظاهراتی مسالمت آميز رفته بوديم . درتقاطع خيایان مصدق طالقانی يکياره چند اتوبوس برادران حزب اللهی به طرف مردم حمله کردند و هرکسی که نزديک بود از چاقوهای پاسداران اسلام بی نصييب نموند بقييه حزب اللهی های چماقدار هم سنگها ئی از سمت شمالی چهارراه پرتاب می کردند . سنگی به سر من خورد و سرم شکست . در عرض چند دقيقه با نيروی اسلحه و زور شروع به دستگيری مردم کردند . ما به يکی از کوچه های فرعی خيابان طالقانی رفتيم ...در آنجا دختری از هواداران مجاهدين که در ناحيه شکم و بازو چاقو خورده بود در حال فرار بود برای کمک رفتيم وقتی نزديک به من شد از درد و خونريزی شديد غش کرد ..بلوز سفيد من از رنگ خون قرمز شد ..زخم سرم کوچک بود ولی شديدا درد داشت ...به کمک همسايه ها دختر زخمی را بنام خانم باردار با چادر در ماشينی گذاشتيم و مردی با مادرش او را به بيمارستان منتقل کرد... مجبور شدم که بلوزم را دربياورم و در جوی آب بشورم ! تا اثر خونها برود ... به سمت ميدان فردوسی رفتيم و صدای گلوله ها شينده ميشد... گروه ما متفرق شد..مينا و منوچهر ضبط ودوربين را در جوی آبی انداختند...
با چه حالی خودمان را به ميدان ونک رسانديم داستان ديگری است ..دوستان بسياری اونروز دستگير شدند ..هر جوانی را پياده می ديدند حتمادستگير می کردند... دستگيری ها تا پاسی از نيمه شب ادامه داشت ...
کيهان و هلن چند ماه بعد در سال 60 اعدام شدند و بقيه دوستانی که اون روز با هم به تظاهرات رفتيم الان همگی در خارج از ايران زندگی می کنند. چند روز بعد توسط آشنائی که در پزشک قانونی داشتم از در مخصوص کارمندان به داخل رفتم . صدها نفر از خانواده فعالين سياسی برای دريافت خبر و شايد تحويل جنازه فرزندانشان در جلوی درب پزشک قانونی جمع شده بودند..

پيکر تيرباران شده زندانی دو نظام ، شاعر فدائی " سعيد سلطانپور " رو ديدم ... بيش از 50 جنازه تيرخورده در روز تظاهرات 30 خرداد بود خوب بخاطر دارم که 2 خواهر جوان که وابسته به يکی از گروههای چپ بودند دست در دست هم و با مشهای گره کرده آرميده بودند ، سينه های هر دو غرق به خون بود و معلوم بود از فاصله ای بسيار نزديک مورد هدقف گلوله قرار گرفته بودند. دختری از طرفداران مجاهدين که به داخل آمده بود همانجا 7 تن از هم دانشگاهيانش را در ميان تيرخورده ها و اعدامی ديد و از حال رفت ... بيش از 20 سال از جنايت آدمکشان جمهوری اسلامی ميگذرد ... شخص خمينی همانروز دستور حمله به تظاهر کنندگان را صادر کرد... براستی اين آقايان مدرن ومثلا اصلاح طلب در آنروزها چه پست هائی رو اشغال کرده بودند ؟


خرداد خونين

در خيابانها
ميليونها مشت گره شده
ميليونها فرياد
پر خروش و کوبنده ،
يکصدا
" حزب چماق بدستان*1
بايد بره گورستان "
خرداد
خسته و غمگين
ولی پرشور تر از گذشته
به جوانان به خون تپيده ميدان فردوسی
لبخند ميزند

پاسدارن شب ، به فرمان رهبر *2
می درند ،
می کشند ،
و به تيغ ميکشند آرما نهای " قيام 57 خلقی را "

ای دوست که می گفتی :
" اين بذرها به خاک نمی ماند ...
خون است و ماندگار است " * 4
امروز خون سرخ تو در سراسر ايران اسير
يادگاری است برای نسلهای آينده
پيکر دخترکان آونگ بر دار !
ضجه مادارن داغديده
و سرخی خون تان
بار ديگر بر آسمان ايران خواهد درخشيد


*******************************

حزب جمهوری اسلامی *1،
2*، خمينی جلاد
3،4* شاعر انقلابی فدائی شهيد سعيد سلطانپور

Friday, June 18, 2004

نوشته ای خطاب به مردی تحقير شده !

من هميشه سعی کرده ام که از طبقات اجتماعی و مخصوصا سيستم شديداَ وحشتناک طبقاتی رايج در انگلستان و صد البته ايران بدور باشم . اساس دوستی های من بر پول ، شهرت ، خانواده و حتی تحصيل نيست ! برای همين هم بارها توسط دوستان انگليسی ام مواخذه شده ام که تو با اين بک گراند خانوادگی و تحصيلات و ...( هزار هندونه ديگه ! ) چرا با فلانی معاشرت حتی محدود ، ميکنی ؟ مي دونی ساليان معتاد بوده ؟ اصلا حتی هم سن و سال تو هم نيست ..توی عمرش يکیار اخبار نديده وای بحال کتاب خودندن و و و ... ولی من فکر می کنم که از بيشتر آدمها ميشه چيزی ياد گرفت و هر رابطه ای / دوستی در چارچوپ مشخص می تونه به ياد گيری و شناخت انسان کمک کنه . از بابت فراوانی و تنوع دوستانم بسيار شادم .چند ماهی ميشه که توسط عزيزی با فردی آشنا شدم و اين نوشته خطاب به اوست ! که دنيائی متفاوت و پر از تنفر از غير خودی دارد !
هيچ انسانی در جهان در اينکه در کدام کشور ، خانواده و... متولد شود " هيچ " نقشی ندارد. مثل کودکی که در خانواده ای ثروتمند و فرهنگی در امريکا و يا کودکی که در خانواده ای بسيار فقير و بيسواد در دهاتی دور افتاده در بنگلادش ! بايد ديد که "ما " چه کاری با اين "زندگی " مان می کنيم البته با توجه به شرايط و موقعيت هائی که داريم ... متاسفانه " تو " تمام دنيا رو از پشت " عينک " بد بينی و عقده های سرکوب " شده می بينی !
مقايسه مالی افراد و اينکه چرا بعضی ها فقيرند و بعضی پولدار !! نفرت طبقه محروم از طبقه مرفه فقط بخاطر اينکه چرا " خودشان " اين امکانات رو ندارند از نظر من بسيار حقيرانه است ... اين درست همان چيِزی است که باعث " ادامه فقر " و تثبيت فاصله مابين طبقات می شود.اگر " تو " از بهترين امکانات مالی و خانواده ای با سواد و فرهنگی برخوردار بودی لابد دنيايت رنگ ديگری داشت ! و " حسادتهای " بچه گانه جای خودش رو به "سخاوت " ( کمک به فقرا ) می داد !

چون پدرم و خانواده پدری ام در خارج از ايران تحصِل کرده اند که مشخصا هيچ ربطی به من نداره ! نبايد به من رشک بورزی ! مقايسه زندگی من ( با تمام خوبی ها و بدي هاش )و زندگی تو در مناطق محروم اطراف تهران با شرايط بد مادی و خانواده ای نابسامان حتما بسيار سخت بوده و هست، شايد خيلی سخت تر از تصور من ! ولی چون من شانس بهتری در زندگی و محل تولد و پدر و مادری دلسوز و ... داشتم حالا بايد جوابگوی حقارتهای دوران کودکی و اينروزهای تو باشم ؟ بر خلاف تو ، دنيای من " سياه و سفيد " نيست . مقصر حقارت های تو ، نحوه زندگی من و خانواده ام نيست ..مشکل در جای ديگری است.سعی کن بفهمی ! تو ميگوئی: آنزمان که بعنوان بسيجی در جبهه های جنگ ترکش ميخوردی ، من در ديسکوهای کشورهای غربی ميرقصيدم ! خب که چی ؟ لابد حالا بايد برای بسيجی بودن به تو پاداش هم بدهم ؟ کودکان خردسالی مانند تو و امثالهم که کليد بهشت در گردن به قصد رزم باصدام کافر راهی جبهه های جنگ شديد ، اگر در اين راه " شهيد " و به بهشت خيالی خود ميرسيد يد آيا سراغی از من کافر و بی دين در خارج از کشور هم می گرفتيد ؟اگر من امکانات مسافرت به دور دنيا را داشته ام چرا فکر ميکنی که از "حق "تو استفاده کرده ام ؟ این مقايسه ها اينقدر کودکانه و احمقانه هست که نمی دانم بايد " خنديد " و يا بحالت " گريست " !

براستی دلم برای اينهمه ضعف و حقارت ميسوزد . چه ميشود کرد نمی دانم ؟

Wednesday, June 16, 2004

World Weddings
محمد و فرشته

امشب بی بی سی کانال 2 برنامه ای مستند در مورد ايران نشون داد. اين مستند که به واقع خوب درست شده بود به زندگی مردی 47 ساله بنام محمد مي پردازد. ايشون قبل از انقلاب معتاد به ترياک بوده و پس از انقلاب به هروئين روی مياره ...ساليان در کوچه و خيابون و پارکها بصورت نیمه خمار زندگی گياهی داشته ...در همين دوران از طريق استفاده سرنگ آلوده به ويروس " اچ آی وی / ايدز " هم مبتلا ميشه... به کمک پزشکی بسيار انسان بنام " دکتر آرش آعلا " ترک اعتياد ميکنه ... دکتر آرش ، محمد 47 ساله را به زادگاهش شهر کرمانشاه ميبرد و توسط برادر کوچکش " دکتر کاميار اعلا " خانمی را برای ازدواج به وی معرفی کند . دکتر کاميار، محمد را به يکی از بيمارانش که خانمی بنام مريم و 21 ساله هست معرفی میکند. مريم از طريق شوهر سابقش که معتاد بوده و مبتلا به " ايدز / اچ آی وی " به اين بيماری مبتلا ست . شوهر سابق مريم بر اثر بيماری ايدز فوت کرده است.پدر مريم پاسدار بازنشسته است و معتاد به مواد مخدر . مريم می گويد با اينکه پدر بد دهن ، معتاد و بد اخلاق است ولی باز من او را دوست دارم چون پس از مرگ شوهرم و ابتلای من به بيماری ايدز او هنوز مرا دوست دارد ! مادر مريم از خواستگار ( محمد ) چندين سال جوانتر است . پس از چند ساعتی گفتگو مريم به محمد جواب رد ميدهد ... مريم 21 ساله بسيار زيباست و بزرگترين آرزويش " مرگ " است ! وی دعا می کند تا قبل از 5 سال بميرد !...
محمد مردی است خوش گذران و چون 3 سال است که ترک اعتياد کرده خود را 3 ساله احساس ميکند و کلا انسان خوش گذرانی است . هر ساله سالگرد ترک اعتياد را جشن می گيرد... اما در تهران وی دوست دختری بنام فرشته دارد که پس از چند ماه از دوستی به وی " راز "خود را میگويد ( معتاد سابق و حامل ويروس اچ آی وی/ ايدز ) فرشته 33 ساله خانمی بيوه است که 10 سال پيش از همسرش طلاق گرفته و خود قبلا به اعتياد و مشروبات الکی معتاد بوده ... بر خلاف تصور محمد 47 ساله فرشته به وی پاسخ مثبت می دهد و دو زوج بيکار و بدون هيچ حرفه خاصی با هم ازدواج موقت میکنند. به کمک قوانين جمهموری اسلامی در حضور آخوندی پير و دکتر آرش " محمد 47 ساله فرشته 33 ساله" را به صيغه 6 ماهه خود در می آورد ! فرشته از اين بایت بسيار راضی است و اظهار می دارد که محمد مرا درک میکند و از بقيه مردان زندگی من بسيار بهتر است ما سکس خوبی داريم و اميدورام که به ويروس اچ آی وی / ايدز مبتلا نشوم ولی اگر هم پيش آيد من بخاطر محمد همه کاری میکنم ! در اين ميان گفتگوئی بين دکتر آرش( که به نظر 35 تا 40 ساله می نمايد)و محمد در جريان است . دکتر آرش اظهار می دارد که من هنوز در تهران خانه شخصی و درآمد ثابت و کافی ندارم برای همين هم نمی توانم مسوليت ازدواج را بعهده بگيرم شما هردو بيکار و بی خرفه هستيد و با مادرانتان زندگی می کنيد چرا ميخواهيد ازدواج کنيد ؟ جواب محمد اينست ما " عاشق " هستيم ! وضع ظاهری خانه پدری دکتر آرش و دکتر کاميار اعلا در کرمانشاه خبر از وضعيت مالی خوب آنها دارد ... در پايان فيلم قسمتهائی است تلخ و تلخ ! معتادان به مواد مخدر گروه يک ( هروئين و ... ) در خرابه ای مشغول تزريق و داغ کردن و ميکس کردن مواد با هم هستند ... دکتر آرش از معتادی می پرسد وقتی سرنگ نداری از ديگران قرض ميگيری فکر نمی کنی بغير از اعتياد شايد " ايدز "هم بگيری ؟ وی می گويد برای فرار از اين زندگی بد بايد مواد مصرف کنم تا نفهمم که در اطرافم چه می گذرد و بيماری ايدز مال " همجنس بازان " است نه من !
انسان دوستی و حس کمک به همنوع که من در " دکتر آرش اعلا " و خانوداه اش ديدم بسيار زيبا و قابل ستايش بود. ايکاش سازمان و بنيادهائی برای رسيدگی به اينگونه بيماران در ايران بيشتر بود که بصورت عملی و دلسوزانه به بيماران رسيدگی ميکردند.
طی آماری در برنامه اعلام شد که ايران پس انقلاب بيش از 3 ميليون معتاد دارد و از هر 20 نفر جوان يک نفر معتاد است . بخاطر تابوی مذهبی و سنتی هيچ آمار دقيقی از مبتلايان به ويروس " اچ آتی وی / ايدز " در ايران وجود نداد.
در طول برنامه گاه وبيگاه آهنگ فقط بخاطر تو ( سروده مريم حيدر زاده ) که فکر کنم با صدای منصور بود پخش ميشد .
هنگاميکه مريم 21 ساله مبتلا به ايدز با بغض و کمی گريه صحبت ميکرد ، آهنگ غم تو چشمامی قشنگت لونه کرده پخش شد ...


PS
من پس از ديدن اين فيلم هنوز کمی شوکه و بسيار غصه دار هستم ...
زندگی مريم ها ، فرشته ها ، و حتی محمد ها در ايران چه خواهد شد ؟؟؟جقدر تفاوت در اين کره زمين کوچک و بی مقدار ...
گيچم . !

Tuesday, June 15, 2004

Wishful Thinking


هيچ وقت دوست نداشتم که در رشته های ورزشی مورد علاقه ام مثل شنا ، دوچرخه سواری ، اسکی ، سنگ نوردی ، کوهنوردی، غواصی ... بصورت حرفه ای فعاليت کنم ..تمام اين ورزشها رو بطور منظم انجام می دم و به اندازه کافی ازشون لذت ميبرم و داستان به همين جا ختم ميشه ... ولی تنيس برای من داستان ديگری است ... اگر کمی سنم کمتر بود ، اگر کمی بازی ام بهتر می بود ، اگر کمی استعداد بيشتری در اين زمينه داشتم ، اگر در سن 5 سالگی کمی به تنيس علاقه بيشتری داشتم ، اگر کمی اين آلرژی لعنتی ام Heyfever در فصل بهار و تابستان با من مدارا ميکرد ، اگر کمی قدم بلند تر بود ، اگر کمی اين " کم ها " ، " کمتر " بودند ... قدمهايم را استوار تر ميکردم و " تنيسور " حرفه ای ميشدم ... افسوس که اين " کم ها " مجموعه " زيادی " را تشکيل می دهند ... شايد اگر اينقدر دنبال کسب معلومات !!! و به دنبال درس و درس و کتاب خوندن نمی رفتم ... شايد ...اگر کمی فقط اگر " کمی " ! ..البته من از زندگی الانم کاملا راضی هستم ولی بهرحال اون نوع زندگی رو هم بسيار می پسندم.

Monday, June 14, 2004

Hero’s Birthday










امروز سالگرد تولد " ارنستو چه گوارا " قهرمان خلقهای جهان هست. پزشک آرژانتينی دلسوزی که برای برابری و مبارزه باظلم " اسلحه " بر دوش ، جنگلها و شهر ها رو زير پا گذاشت ...دشمنان قسم مردم رنجديده، جسمش را به گلوله بسته و پنهانی دفنش کردند ..ولی آرمانش همچنان زنده و پا برجاست ... چه گوارا در تاريخ زنده است .

گويند کسان بهشت با حور خوش است
من می گويم که آب انگور خوش است
اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار
کآواز دهل شنيدن از دور خوش است

"خيام "


مرگ 14 شيرازی بر اثر مصرف مشروبات الکی غير استاندار و ... شبح عزيز مقاله جالبی در اين رابطه نوشته.

Friday, June 11, 2004

مجسمه ای درميدان مرکزی محله زيبا و تجاری Dockland واقع درشرق لندن. عکس رو حدود 1 ماه پيش گرفتم






Wednesday, June 09, 2004

che cuevara the motorcycle diaries


خوندن کتاب مسافرتهای " چه گوارای " 23 ساله و دوستش با موتورسيکلت در امريکای لاتين رو ديشب تموم کردم. اينقدر نگارش اين سفرنامه زيبا و جالب هست که از يک فصل تا فصل بعدی نمی تونستم کتاب رو زمين بگذارم .
برای اولين بار خاطرات زندگی شخصی " چه گوارا " به قلم خودش و با گرد آوری توسط دخترش چاپ شده.
در ژانويه سال 1952 دو مرد جوان از شهر " بونس آيروس " ( پايتخت کشور آراژانتين ) برای مسافرت و تفريح ، و شناحتن کشورهای همسايه با موتور سيکلتی معمولی سفری رو به آمريکای لاتين آغاز کردند. اين مسافرت 8 سال قبل از انقلاب کوبا صورت گرفته... روزشمار " چه گوارا " در طی مسافرت به کشورهای : آرژانتين ، شيلی ، پرو و ونزوئلا، پّر است از خاطراتی خوش ، اتفاقات ناگواری که تجربه کرده ، مشاهدات عينی از وضع زندگی مردم عادی و ...
دهسال بعد از اون مسافرت " چه گوارا " به شخصيتی جهانی تیديل شده بود. اگر زندگيش به مبارزات و قهرمانی های بسيار بزرگتر همراه نمی شد ، همان مسافرت با موتورسيکلت می تونست يکی از بزرگترين اتفاقات زندگی اون بشه .
در اکتبر سال 1967 ماموارن " CIA " با دستوری از واشنگتن با کمک ماموران نظامی کشور بوليوی به جنگلهای محل زندگی " چه گوارا " و همراهانش يورش بردند و بعد از چند روز درگيری پيکر زخمی " چه گوارا " رو به اسارت بردند و سپس کشتند . از اونجائی که واشنگتن می دونست که " چه " چهره مردمی است و هزارن نفر در سراسر دنيا به چشم يک قهرمان به او می نگردند مخفيانه در محلی دور افتاده او را دفن کردند و تازه چند سال پيش يکی ار مامورانی که در اين عمليات دست داشت قبل از مرگ خودش ، محل دفن " چه گوارا " را لو داد ... امروزه در روز 8 اکتبر بمناسبت سال مرگ " چه گوارا " از وی ياد میکنند و بنای يادبوی در شهر " هاوانا " ( کشور کوبا ) برای وی شاخته شده .
خوندن اين کتاب رو به همه کسانی که اين امکان رو دارند جدا پيشنهاد می کنم . من خبر دارم که يکی از وبلاگ نويسان عزيز مقيم تهران در حال ترجمه اين کتاب به زبان فارسی بود.اگر اين کتاب ترجمه و چاپ شده خواندنش غنيمتی است برای شناخت روحيه و احساسات و ..قهرمان تاريخ معاصر .

Tuesday, June 08, 2004

و هنوز ...

* اين جهان پر از صدای پای مردمی است
که همچنان که تو را می بوسند
در ذهن خويش طناب دار تو را می بافند ! *

فرياد از اين " انسان نما ها "
افسوس بر اعتماد ساده لوحانه من
و دريغ از " اينهمه " انرژی
که سنگدلانه به هدر داديدش !

* گاهی به اين حقيقت ياس آور
انديشه می کنيد
که زنده های امروزی
چيزی بجز تفالهّ يک زنده نيستند ؟ *


و اين هم بگذرد ...


سطر های ستاره دار * از شعرهای شاعر محبوب من " فروغ فرخزاد "

Monday, June 07, 2004

ديروز با" مايکل " دوست و همکار سابقم توی دانشگاه UCL رفته بودم تنيس و بعد از بازی رفتيم خونه اش تا نگاهی به کامپيوتر اش بندازم که کمی مشکل داشت و خوشبختانه زود برطرف شد !
من " مايکل " رو از زمان تدريس دردانشگاه می شناسم . علاقه به بازی تنيس و اينکه وی بعد از من جوانترين استاد دانشگاه بود ، باعث شد که دوستی بيشتری با هم داشته باشيم ! و اين دوستی هنوز ادامه دارد. " مايکل " ساليان پيش در سفر ش به دور دنيا چند ماهی هم در هند و بنگلادش بوده و در بنگلادش با چند جوان ايرانی که بخاطر فرار از جنگ اجباری و ادامه تحصيل در رشته پزشکی به بنگلادش آمده بودند آشنا ميشه ...خونگرمی ايرونی ها و اخلاق خوب اون چند جوان و ... باعث ميشه که اقامت يک هفته ای مايکل در بنگلادش به 2 ماه برسه و بهمراه اونها به شهر های مختلف بنگلاش سفر بکنه . پِيروز بهرامی يکی از اون پسر های نازنينی بوده که هنوز هم دوستم با احترام خاصی ازش ياد ميکنه . پيروز پس از 8 سال زندگی در بنگلادش با تمام مشکلات و دوری از خانواده و .. موفق به کسب مدرک پزشکی ميشه و چند مدتی هم در بيمارستاتی کار ميکنه... از بخت بد زمانه چندی پيش ( اوايل دهه 90 ) هنگامی که کنار دريا بوده شبهه سيلی در بنگلادش مياد و " پيروز " که شنا بلد نبوده در دريا خفه ميشه ! چون روز دقيق حادثه رو نمی دونه تمام اين هفته مايکل به بياد " پيروز " در کنار چند عکس و نامه هايش هر شب شمع روشن ميکنه ، ودکا و آبجوی مورد علاقه اون رو ميخوره ... البته به گفته خودش هر سال اين مراسم رو انجام ميده . و جالبه که طی اين همه ساليان دوستی چون نمی دونسته که من ريشه ايرونی دارم هيچوقت به من نگفته بود .
سرنوشت عجیب و غريبی داره اين نسل " ما " . " ما " هائی که بعضی هامون حتی در ايران متولد و بزرگ نشده ايم.. نسلی که فرزندانش { پسر ها } برای فرار از سرکوب و شرکت نکردن در جنگ فرسايشی/ ارتجاعی بين ايران و عراق مجبور به ترک وطن شدند ... و دخترانشان با سرکوب و آپارتايد جنسی شديد با هزاران مشکل روحی و ..دست و پنچه نرم کردند .
و اين تراژدی غمگين در سرزمين اسلامی پس از 25 سال همچنان ادامه داره ...

Sunday, June 06, 2004

کاشکی يک کدوم از دوستان خوبم امروز لندن بود . دوست خوب همون کسی است که بشه با صدای بلند در کنارش نشست و فکر کرد . بدون هيچ هراسی ...ولی حيف کهS در سانفرانسيسکو ، Kدر لوس آنجلس ، Z در پاريس ،B در آلمان ، Nدر سن ديه گو F در مسکو ، Rدر نيويورک و ... منهم لندن هستم . فاصله ها دارن عذابم ميدن ! تمام ديروز اين حساسيت لعنتی Heyfever منو خونه نشين کرد چند تا ليوان قرص و اسپری و ساعتها بی حس و لمس توی تخت افتادن هم کار ساز نشد ! قرصهائی که از آلمان فرستادن Loratadin و Cetirizin و يا اونهائی که از امريکاAlavert Allergy گرفتم هم ديگه چاره ساز نيستند !
من هر سال قبل از شروع فصل بهار آمپول ميزنم ولی امسال انگار اثری نداشته ! بايد برم سراغ همون قرصهای گياهی که از چين خريده بودم

Friday, June 04, 2004

Coming Back to Life from The Division Bell album : Pink Floyd













Coming Back to Life

Where were you when I was burned and broken
While the days slipped from my window watching
Where were you when I was hurt and I was helpless
Because the things you say and the things you do sorround me
While you were hanging yourself on someones else's words
Dying to believe in what you heard
I was staring straight into the shining sun

Lost in thought and lost in time
While the seeds of life and the seeds of change were planted
Outside the rain fell dark and slow
While I pondered on this dangerous but irresistible pastime
I took a heavenly ride through our silence
I knew the moment had arrived
For killing the past and coming back to life

I took a heavenly ride through our silence
I knew the waiting had begun
And headed straight ... into the shining sun

Thursday, June 03, 2004


هي ، بيچاره با تو ام
خوشبختی با " تحقير " ديگران حاصل نمی شود
برای تثبيت وجود " بی وجود "
تا مرز سقوط آخرين نقطه های اميد
ره به جائی نخواهی برد
برای فرار از انديشه های حقير
از درون به حضور " حقيرت " نگاهی بکن
شايد
شايد
چاره ای باشد و درمانی...


Wednesday, June 02, 2004

I was the STAR of the day

خوب شد دوباره " سوژه " شدم ! اينهمه دوربين و فلش بجای اينکه من رو به هيجان بياره باعث ميشه که به پروژه بعدی زندگی ام ، فکر کنم ! فقط همين ... انگار وقتش رسيده که همه چيز رو عوض کنم ... !



Tuesday, June 01, 2004

و 2 سال گذشت ...